قرار شد خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ در روستا تبدیل به مکانی برای گردشگری شود. چند وقتی هست که شورای روستا به فکر ترمیم آن و مدرن تر شدنش هستند و کارهایی انجام داده اند اما این تصمیم، مخصوص به خانواده ی ما بود و خانه ی بزرگ و حیاط دارمان در بهترین جای روستا. تصمیم بر این شد که تا تابستان سال بعد اقداماتی قطعی برای تغییر خانه و همچنین روستا انجام شود.
در طول تمام آن صحبت ها، قلبم بیشتر و بیشتر فشرده میشد. گردشگری همان معنی را میداد که روستا نبودن، همان معنی ورود غریبه ها، نابود شدن طبیعت بکر برای پول و بیشتر و بیشتر سمت تکنولوژی رفتن و شکل شهر گرفتن. من شهر دیگری نمیخواستم. تهران کوچک به اندازه ی کافی برای همه بزرگ بود. باید روستایی باشد که تابستان ها همه ی وسایلت را بچینی توی ماشین و همراه با خانواده به سمتش بروی و بدانی وقتی سمت در چوبی همیشه باز می روی، پدر بزرگ و مادربزرگ جایی روی ایوان یا داخل کنار سماور نشسته اند به انتظار بچه ها و نوه هایشان؛ مسافرتی که هرسال انجام میدادیم و عکس یکسالگی ام نشسته روی چادر و درحال بازی با سیب های سبز باغ پدربزرگ گواه آن است.
هرچند دو سه سالی بود که پدربزرگ و مادربزرگ به دلیل بیماری و شرایط سخت دیگر بهار و تابستان به خانه شان برنمیگشتند. و سفر کردن به روستا بدون دیدن آنها در خانه، نشسته روی زیراندازهای نمدی کنار چراغ علاءالدین و لیوان چای پر از دلشستگی بود. در چوبی هم آهنی شده بود و پل چوبی روی روخانه از ف و سیمان.
و حالا با این فکر که دیگر آن خانه، حیاط، رودخانه ای که آنقدر در آن میماندیم تا پاهایمان از سرمای آب تمیز سر شود، تک درخت کاج روی آن کوه بزرگ، چشمه ی اصلی روستا که تا بالای کوه پیاده میرفتیم تا به آن برسیم و بعد مسیرش را تاپایین برای رسیدن به باغ طی میکردیم، صخره های قلعه مانند پشت روستا، چمنزار، گل های آفتابگردان، گل های کوچک کنار رودخانه، اسب ها و گاوها و مرغابی های نشسته کنار آب، آسمان آبی و ابرهای بدون لک، آفتاب سوزان ظهر و داستان های ترسناک نیمه شب های سرد، دریاچه ای که باید مدت طولانی در آن جائه ی خاکی میراندی تا آبی فیروزه ایش را درخشان زیر نور ببینی، گیاه های گزنه که تنمان را به خارش می انداخت، دستشویی کوچک بیرون خانه با آن در چوبی که همیشه بوی نفت میداد، تشک هایی بسیار بزرگ و سنگین که تمام شب نمیتوانستی ازشان تکان بخوری، کرسی کوچکی که در اتاق وسطی قرار داشت دیگر مال ما نیستند؛ قفسه سینه ام تنگ میشود. حالا باید تمام چیزهای فوق العاده ی روستا را با مردم شریک میشدیم و تمام آنچه من میدانم این است که انسان قدر هیچ چیز را نمیداند و مدرن شدن همراه با آباد کردنش، نابودی به بار میآورد.
از این به بعد نور چراغ ها و آلودگی ماشین ها ستاره های شب روستایم را مانند تهران میکنند.
باید این ها را میگفتم. باید میگفتم تا یادم بماند چند سال دیگر در ازای چیزهایی که به دست اوردم چه چیزهایی از دست دادیم.
قرار شد خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ در روستا تبدیل به مکانی برای گردشگری شود. چند وقتی هست که شورای روستا به فکر ترمیم آن و مدرن تر شدنش هستند و کارهایی انجام داده اند اما این تصمیم، مخصوص به خانواده ی ما بود و خانه ی بزرگ و حیاط دارمان در بهترین جای روستا. تصمیم بر این شد که تا تابستان سال بعد اقداماتی قطعی برای تغییر خانه و همچنین روستا انجام شود.
در طول تمام آن صحبت ها، قلبم بیشتر و بیشتر فشرده میشد. گردشگری همان معنی را میداد که روستا نبودن، همان معنی ورود غریبه ها، نابود شدن طبیعت بکر برای پول و بیشتر و بیشتر سمت تکنولوژی رفتن و شکل شهر گرفتن. من شهر دیگری نمیخواستم. تهران کوچک به اندازه ی کافی برای همه بزرگ بود. باید روستایی باشد که تابستان ها همه ی وسایلت را بچینی توی ماشین و همراه با خانواده به سمتش بروی و بدانی وقتی سمت در چوبی همیشه باز می روی، پدر بزرگ و مادربزرگ جایی روی ایوان یا داخل کنار سماور نشسته اند به انتظار بچه ها و نوه هایشان؛ مسافرتی که هرسال انجام میدادیم و عکس یکسالگی ام نشسته روی چادر و درحال بازی با سیب های سبز باغ پدربزرگ گواه آن است.
هرچند دو سه سالی بود که پدربزرگ و مادربزرگ به دلیل بیماری و شرایط سخت دیگر بهار و تابستان به خانه شان برنمیگشتند. و سفر کردن به روستا بدون دیدن آنها در خانه، نشسته روی زیراندازهای نمدی کنار چراغ علاءالدین و لیوان چای پر از دلشستگی بود. در چوبی هم آهنی شده بود و پل چوبی روی روخانه از ف و سیمان.
و حالا با این فکر که دیگر آن خانه، حیاط، رودخانه ای که آنقدر در آن میماندیم تا پاهایمان از سرمای آب تمیز سر شود، تک درخت کاج روی آن کوه بزرگ، چشمه ی اصلی روستا که تا بالای کوه پیاده میرفتیم تا به آن برسیم و بعد مسیرش را تاپایین برای رسیدن به باغ طی میکردیم، صخره های قلعه مانند پشت روستا، چمنزار، گل های آفتابگردان، گل های کوچک کنار رودخانه، اسب ها و گاوها و مرغابی های نشسته کنار آب، آسمان آبی و ابرهای بدون لک، آفتاب سوزان ظهر و داستان های ترسناک نیمه شب های سرد، دریاچه ای که باید مدت طولانی در آن جاده ی خاکی میراندی تا آبی فیروزه ایش را درخشان زیر نور ببینی، گیاه های گزنه که تنمان را به خارش می انداخت، دستشویی کوچک بیرون خانه با آن در چوبی که همیشه بوی نفت میداد، تشک هایی بسیار بزرگ و سنگین که تمام شب نمیتوانستی ازشان تکان بخوری، کرسی کوچکی که در اتاق وسطی قرار داشت دیگر مال ما نیستند؛ قفسه سینه ام تنگ میشود. حالا باید تمام چیزهای فوق العاده ی روستا را با مردم شریک میشدیم و تمام آنچه من میدانم این است که انسان قدر هیچ چیز را نمیداند و مدرن شدن همراه با آباد کردنش، نابودی به بار میآورد.
از این به بعد نور چراغ ها و آلودگی ماشین ها ستاره های شب روستایم را مانند تهران میکنند.
باید این ها را میگفتم. باید میگفتم تا یادم بماند چند سال دیگر در ازای چیزهایی که به دست اوردم چه چیزهایی از دست دادیم.
گاهی با خودم فکر می کنم فقط منم که به همچین چیزهایی توجه می کنم؟ به نور غروب خورشید روی ساخمون های رو به رو، نور نارنجی منعکس شده از روی شیشه ها، دیدن اسمون توی شیشه ی آپارتمان ها، مجتمع های بزرگ و کف زمین توی یه چاله ی کوچیک آب، گیاه ظریفی که از گوشه ی آسفالت زده بیرون، تصویر و نور منظره اون سمت اتوبوس روی شیشه ی سمتی که من نشستم و ترکیبش با تصویری که در واقع وجود داره، سایه های موازی درخت های کنار اتوبان، نوری که از پنجره ی کلاس رد میشه و یه رنگین کمون روی زمین می اندازه، ت خوردن کرکره های کلاس و جا به جا شدن سایه ها و لکه های روی موزاییک، اون تیکه ابر کوچیکی که اون دور دور ها داره برای خودش میره، رنگین کمونای کوچیکی که در اثر نیمه باز نگه داشتن چشمم مقابل نورخورشید میبینم. وقتی دقت میکنم و متوجه میشم کسی اطرافم به چیزی که من بهش نگاه میکنم توجه نداره، نمیدونم چه واکنشی داشته باشم. گاهی خوشحالم؛ با این چشم ها به دنیا اومدم، این یه موهبت برای منه نه؟ گاهی حس خوبی بهش ندارم. صدایی توی ذهنم زمزمه میکنه به این خاطره که دغدغه ای ندارم. برای سیر کردن شکم خودم یا خانواده ام از خونه بیرون نمیزنم. به حقوق نگرفته و خرید ضروری ترین چیزهام فکر نمیکنم. یا. دنبال جای خواب توی این سوز زمستون نمیگردم. برای همینه که وقت دارم سرم رو بالا بگیرم و به ابرها دقت کنم، بگم سرما رو دوست دارم چون جایی گرم برای پناه گرفتن ازش داشته باشم. دارم جست و جو میکنم. دارم برای بهترین راه استفاده از این موهبت جست و جو میکنم. اگر میتونم دقت کنم، اگر میتونم این ها رو ببینم، یه جوری هم باید نشونشون بدم.
امروز دچار دژاوو* شدم.
مسئول عکاسی از افتتاحیه نگارخونه دانشکده هنر بودم. باز شدن نگارخونه، با یک مجموعه تابلوی نقاشی از دانشجوها و استادها برای خیریه همراه بود. بعد از اینکه افراد مهم اومدن و رفتن و پشت سر هم عکس گرفتم، یکی از استادهای کادر اجرایی بهم گفت از تابلوی شماره ی یک تا آخرین تابلو به ترتیب عکس بگیرم تا برای کاتولوگ استفاده کنن و به دست خریدار بدن. من هم شروع کردم دونه دونه شماره ی تابلوها رو چک کردم و عکس گرفتم. در همین بین، متوجه شدم خیلی از شماره ها رو اشتباه زدن و یه جا سه تا و یه جای دیگه 10 تا شماره جا گذاشتن! چند بار هم توی فضای تو در توی نگارخونه گشتم اما نتیجه همون بود. به یکی از دانشجوهای ارشد که هفته ی پیش باهاش آشنا شده بودم و همراه بقیه شماره ها رو کنار تابلوها چسبونده بود، گفتم. اون هم گفت تعداد تابلوهایی که گرفتن با عدد شماره ها نمیخونه و جایی از دستشون در رفته. داشتیم با هم تعداد رو محاسبه می کردیم که ذهنم یک دفعه توی فضای دنیای اطرافش یه وقفه ایجاد کرد. هی من این رو قبلا دیدم.! این صحنه به شدت برام آشنا بود. حتی عدد هایی که اون داشت پشت سر هم میگفت رو یک ثانیه قبلش توی ذهنم داشتم! یادم اومد همین تازگی خواب اینجا رو دیده بودم و یادم رفته بود توی چنل بنویسم که خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم توی یه گالری بودم و داشتم مقدار خطای تابلوها رو به دست میاوردم اما نمیدونستم اون گالری کجا و مال کی بود و چرا اونجا کار می کردم. قبلا هم دچار دژاوو شدم، اما این بار خیلی فاصله ی زمانی نزدیکی داشتن و حسش شدید تر بود. میدونستم این رو خواب دیدم اما در گذشته، به یاد نداشتم این صحنه ی آشنا رو کجا دیدم. خیلی برام جالب بود.
*آشناپنداری یا دژا-وو یا حالت پیشدیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنهای احساس میکند آن صحنه را قبلاً دیدهاست و در گذشته با آن مواجه شدهاست.
اتاقم بوی تینر روغنی میده و قلموهام روی میز پخشن. منتظرم کمی رنگ روی کاغذ بوم هام خشک بشن و از پنجره به هلال ماه کمرنگی نگاه میکنم که تازگی با لیور ازش عکس گرفتم. کلاغ ها از یک سمت به سمت دیگه آسمون پرواز میکنن، یه پرنده ای میخونه و از لیوان چاییم بخار بلند میشه. باید بریم و دلم برای این خونه تنگ میشه.
معمولا قلب ادما رو به انار یا سیب سرخ تشبیه می کنن.
اما قلب اون، با توجه به هیکلش، حتما یه هندونه بود.
یه هندونه بزرگ که حتی موقع چاقو زدن خودش شکافته میشه و با خودت میگی: چه هندونه رسیده ای!
بازش میکنی و توش سرخه. فکر میکنی حتما باید خیلی شیرین باشه.
اما وقتی میخوری، میفهمی مثل یکی از همون هندونه هاییه که بابا میگفت با استعداد خاصش جدا کرده اما تو زرد از آب در میومد.
نه حتی شیرین نبود، بدتر، اونقدر رسیده بود که خراب شده بود.
تو راه برگشت، صدای آهنگ رو زیاد کرده بودم تا انرژی بگیرم و هیچی نشنوم و فقط به پاهام دستور بدم ادامه بدن.
آهنگ تند و قوی ای بود.
در همین حین که داشتم بی تفاوت به ادما و با قدمای سریع از پیاده رو رد میشدم،
یه دونه برگ زرد چنار، اروم درست جلوی من افتاد زمین. تا حالا اینجوری تقریبا از بالا تا پایین افتادن یه برگ رو ندیده بودم. و اون برگ به قدری اروم، با متانت و زیبایی جلوی من به زمین افتاد. که از توصیفش عاجزم.
تضاد حرکت و آهنگ سریع من با سقوط زیبا و نرم اون برگ روی روحم باقی موند.
برای چند لحظه خودم رو جای اون برگ در حال افتادن تصور کردم. حس رهایی و فرو افتادن.
حس میکردم من هم مثل اون برگ ام که دارم به ارومی بین اتفاقای سریع زندگی فرو میریزم. وقتی دنیا داره با سرعت به پیش میره و من به ارومی از بین اونها رها میشم.
16 آگوست 2017
رفتیم توی یه مغازه ی چیزای لوکس و قدیمی و تزئینی فروشی. ساعت های پاندول دار بزرگ، گرامافون های واقعی، تابلو های شیشه ای که توش پروانه گذاشته بودن، مجسمه های مختلف، استکان های خوشرنگ با رده های طلایی، لوستر های روشن با گلوله های شیشه ای، صدای آب نمای کوچیک که با صدای ظریف آویز های فی و شیشه ای ترکیب می شد. خیلی رویایی بود.
18 آگوست 2017
نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روبه رو از زیر در اتاقم روی فرش پخش می شد، حدس زدم نزدیک طلوع باشه. تمام اون مدت رو بی صدا گریه کرده بودم، زیر پتو جمع شده بودم، به موها و پهلوهام چنگ زده بودم و ذکر می گفتم. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون.خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. دست هام رو مثل مسیحی ها به هم قلاب کرده بودم و التماس می کردم. وقتی دیگه کاری از دستت بر نمیاد، به هر چیزی چنگ می زنی. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. با سردرد و چشم های خسته خوابم برد. تلفیقی از سریالی که تازگی دیده بودم و اتفاقات اخیر بود. سو قصد، قتل، تیغ و خون، سیاهی، سیاهی، سیاهی. داشتم فرار می کردم که اختیار خواب دستم اومد. سعی کردم توی خواب فرار کنم اما نتونسته بودم. سعی کردم خودمو بیدار کنم و بیدار شدم. شروع کردم از پله ها پایین دویدن، در حیاط رو باز کردم و عرض کوچه رو رد کردم تا توی خونه ی رو به رو. فهمیدم بیدار نشدم. اینجا خونه ای بود که دوازده سال پیش زندگی می کردیم. خودمو بیدار کردم. بدنم کوفته بود و چشمام پف کرده. انگار نفسم توی گلوم گیر کرده بود. پتو و بالشم رو کشیدم روی سرم، از تاریکی اتاق بیرون رفتم و توی نور سفید پذیرایی دراز کشیدم. مامان گفت تب بابا پایین نمیاد. حال و هوای خواب تا یک ساعت بعدش نرفت. آخر خواب آگاه شده بودم اما پیشرفت نبود؛ زمان هایی که کابوس می بینم یا خواب با مکان، شخصیت ها و موضوع های تکراری می بینم، متوجه میشم و خودمو بیدار می کنم؛ وقتی که می دونم قرار نیست اتفاق خوشایندی برام بیفته. دلیلش هم مشخصه، چون هنوز نتونستم توتِمم رو انتخاب کنم و باهاش واقعیت و خواب رو از هم تمیز بدم. وقتی بهش فکر می کنم، یه حلقه ی قدیمی به ذهنم میاد. حلقه ی سیاه، براق و نازکی که عادت داشتم همیشه دستم کنم اما سال قبل گمش کرده بودم. تا وقتی نتونم چیز دیگه ای که برام بار معنایی خاصی داشته باشه پیدا کنم، قرار نیست خواب شفاف ببینم. تا اون موقع مجبورم به دویدن و فرار کردن توی خواب هام ادامه بدم.
دو شب پیش، قبل خواب به این فکر کردم که دارم می جنگم. دارم برای خانواده ام می جنگم. چند وقت پیش ملودی داشت خوابش رو تعریف می کرد، بهم گفته بود: "و تو مثل همیشه داشتی سخت تلاش می کردی." توی چنل تک نفره ام ریپلایش کرده بودم: "من هیچ وقت سخت تلاش نکردم." اغراق آمیز بود، چون الان می تونم شرایطی رو نام ببرم که واقعا تلاشم رو کرده بودم، چه نتیجه داده بود و چه نه، اما اون موقع فقط وقت هایی یادم میومد که از تلاش دست کشیده بودم. این روزها، دارم سخت تلاش می کنم، تلاش هایی که آرزو کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای نتیجه بدن.
دیشب سدریک گفت یه چیزی برام درست کرده. و من خیلی متعجب و از درون خوشحال شدم - چون کم پیش میاد ببینی سدریک چیزی درست کرده و وقتی چیزی درست میکنه، واقعا براش مهم بوده - همینطور کنجکاو که چی میتونه باشه؟
یه کارت Get well soon بود که میخواست بهم بده اما به خاطر شرایط نتونسته بود. گفت این کمترین کار بود . میخواستم جواب بدم It means alot to me اما کلماتش از یادم رفت. دلم گرم شد. به دلگرمی های بچه ها فکر کردم، ملودی، پلاریس، مِه، لئو، پریناز. توی تاریکی اتاق، آهنگ Not Alone از NCT رو گوش دادم و لبخند زدم.
عصری که همه خواب بودن، در اتاقو بستم، چراغا رو خاموش کردم، رفتم روی تخت زیر پتو نشستم. نور سرد کمی از توی حیات خلوت میومد. مثل روتین هرروزم جیمیل رو باز کردم و بعد از حدود دو ماه دیدم ایمیل از طرف کیتسونه دارم. نمیدونم چی شد، ولی از همون بند اول ایمیل بغضم گرفت و بی صدا چندتا قطره از چشمام سر خورد. بعدش هدفون گذاشتم و پشت سر هم اهنگ گوش دادم. هری هم اومد اول کنار پام، بعد کنار پهلوم خوابید. دستمو گذاشتم روش و چشمامو بستم. همینجوری آهنگ گوش دادم و دراز کشیدم، نفس کشیدم و نرمی و گرمی زیر پوست دستم و سردی نور سفید کم روی چیزها رو حس کردم.
بابا بستری شد.
اسفند سه سال پیش یک نهال توی باغچه ی حیاط پشتی کاشتم. بهار اومد و نهال های باغچه جلوی خونه شکوفه دادن اما اون نهال سبز نشد. منتظرش موندم تا شاید با بارون سبز بشه، اما هرچقدر صبر کردم، با بهار همراه نشد و خشک باقی موند. ناراحت بودم. باقی درخت ها سبز میشدن و توی پاییز دوباره عریان، اون نهال همچنان بی برگ بود.
چند روز مونده به بهار امسال، وقتی داشتم از پنجره ی اتاقم به باغچه سبز نگاه میکردم، متوجه شدم چندتا نقطه ی سفید-صورتی جایی اون گوشه هست. دقت که کردم، فهمیدم این همون نهالیه که سبز نشده بود و امسال شکوفه داده! چیزی توی قلب من هم شروع کرد به شکفتن.
فکر کردم، شاید همونطور که این نهال منتظر بود تا زمانش برسه و خودش رو نشون بده، من هم به زمان احتیاج داشتم و این قلبم رو گرم کرد.
لایه بیرونی اش بسیار آرام و ساکت بود و آنکه درون بود هیولایی بزرگ و خشمگین.
آنکه ساکت بود از چیز های کوچک لذت میبرد و طبیعت را دوست میداشت و به همه لبخند میزد.
و آنکه هولناک بود دوست می داشت همه چیز را به نابودی برساند و بعد از خشم اش در حالی که فرار میکرد اشک میریخت.
چون در بیرون با همه چیز کنار می آمد درونش آشوب به پا بود یا چون درونش در حال فوران بیرونش حتی موج هم بر نمیداشت؟ چه کسی میداند؟
آسمان as-man [پهـ. asman]
1. فضای لایتناهی که منظومههای و صورتهای فلکی در آن قرار دارند.* 2. مجموعه افلاک در نظر قدما؛ سماء، سپهر. 3. هر یک از طبقات هفتگانه یا نخگانه افلاک. 4. قسمتی از فضا که مانند سرپوش بالای سر ما قرار دارد. 5. سقف، آسمانه. 6. بالا 7. آس، آسیا. 8. یکی از ایزدان. 9. روز بیست و هفتم از هر ماه شمسی.
*Caelum (لا.), Ciel (فر)
سال گذشته، توی این روز:
روی پله برقی اول از سه تای متروی هروی وایسادم. متوجه شدم هوا مرطوب و خنک شده و با هوای مرطوب و مخلوط با بوی ماده شوینده ی چند دقیقه پیش فرق داره. یادم افتاد صبح دیده بودم ساعت 16 بارون میاد. فکر کردم هنوز هم داره بارون میاد و سریع کتابم رو توی کوله پشتیم گذاشتم. وقتی رسیدم بالا، دیدم هوا ابری و همه جا خیسه. باد خنک و مطلوبی به صورتم میخوره که بینش میشه قطره های کوچیک نم بارون رو حس کرد.
فکر کردن به اینکه در طول در ارامش کتاب خوندن من توی مترو بیرون داشته بارون میومده، حس جالبی بهم داد.
تمام طول راه لبخند زدم. همه ی برگ های تازه ی درخت ها و گل های سفید قطره قطره برق میزدن. بوی خوب تازگی و سبزه همه جا پخش شده بود.
پرنده ها شروع کرده بودن به خوندن و اونقدر قشنگ بود که حتی دلم نمیخواست مثل همیشه هدفون گوشم بذارم و آهنگ گوش کنم.
به جاش با حس عمیق کتابی که خونده بودم و محیط اطرافم فکر کردم و لذت بردم.
_________________________________________________
چقدر آدم های متفاوتی وجود دارن.
امروز مرد جوون کچلی رو با ژاکث چرم مشکی دیدم که هدفونش رو کنار میذاشت تا سوار موتور مدل جدید قرمزش بشه.
و اینجا، چند متر پایین تر توی میدون جوون دیگه ای سمت یه ماشین پیکان دوید و داد زد: حلالت باشه! کار خودتو کردی! و کنار راننده نشست صورتش رو ماچ کرد. پیکان سفید نویی بود که جلوش سنگ آبی چشم زخم آویزون کرده بودن.
توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد.
یه گرگ بود.
از لای دندونهاش خون می چکید.
اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.
خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.
با سرعت برگشت.
وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد.
هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود.
به قلب نگاه کردم.
اون گرگ کی بود؟
و این قلب برای کیه؟
خم شدم و قلب رو برداشتم.
متوجه دستهای زخمی و کثیفم شدم.
از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین میچکید.
سوراخ سیاهی درست اندازهی قلب توی سینه ام بود.
من مرده بودم.
سال گذشته در این روز نوشتم:
از آخرین باری که فکر کردم دارم چیزی رو که میبینم، از تلویزیون تماشا میکنم سال ها گذشته. وقتایی که از مدرسه بیرون میومدم و سمت سرویس میدویدم، به کفشای ال استار سرمه ایم نگاه می کردم. و حس میکردم توی جایی نشستم و از فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزیونی که کفشای درحال دویدن رو نشون میده نگاه میکنم.
اما امروز دوباره حسش کردم. وقتی توی اتوبوس داشتم از دانشگاه برمیگشتم خونه، وقتی توی اون تونل به سمت متروی حقانی راه میرفتم و مردم رو میدیدم، وقتی اون پایین توی ایستگاه راه میرفتم و حرکت کردن قطار اون سمت خط رو میدیدم، همه اش شبیه یه فیلم بود. شبیه اینکه توی فاصله ی نزدیک به صفحه ی تلویزون نشسته باشم و حرکت آدما و قطار رو تماشا کنم.
شبیه به فیلمه. شبیه یه فیلم که توش من به راهم ادامه میدم و وارد تونل میشم و چراغای سفید توش رو دنبال میکنم.
یه مکالمهای هست که الانا توی اینترنت بیشتر شبیه به جوک شده و ایدهای ندارم از اول از کجا اومده، به این شکل:
فرد اول: به نظرت پرندهها از اینکه دست ندارن ناراحتن؟
فرد دوم: نه. مگه تو از اینکه بال نداری ناراحتی؟
فرد اول: آره، هرروز.
فرد اول منم، هر لحظه.
ساعت پنج و ده دقیقه صبح.
ابرها خاکستری و آسمان در طیفی از آبی بود. پرنده ای آوازش را شروع کرد و بعد با صدای تق، نارنجی تیرهای چراغ کوچه خاموش شدند. چشمانم مرا فریب میدادند و احجام جلوی چشمم را بالا و پایین میبردند. نسیم خنکی به صورتم میخورد و آرام مرا به جلو و عقب تاب میداد. کمی دیگر آنجا میایستادم تعادلم را از دست میدادم. خواب ذهنم را ربوده بود. نتوانستم طلوع را در آن رنگ زرد روشن پشت تپه ها ببینم. ناچار به اتاقم برگشتم و روحم را همانجا کنار پنجره باقی گذاشتم.
ساعت پنج و ده دقیقه صبح.
ابرها خاکستری و آسمان در طیفی از آبی بود. پرنده ای آوازش را شروع کرد و بعد با صدای تق، نارنجی تیرهای چراغ کوچه خاموش شدند. چشمانم مرا فریب میدادند و احجام جلوی چشمم را بالا و پایین میبردند. نسیم خنکی به صورتم میخورد و آرام مرا به جلو و عقب تاب میداد. کمی دیگر آنجا میایستادم تعادلم را از دست میدادم. خواب ذهنم را ربوده بود. نتوانستم طلوع را در آن رنگ زرد روشن پشت تپه ها ببینم. ناچار به اتاقم برگشتم و روحم را همانجا کنار پنجره باقی گذاشتم.
ساعت سه بود. از کارگاه بیرون اومدم، روی صندلی خاکی کنار در بزرگ آهنیش نشستم و پاهای خسته ام رو روی هم انداختم. به دیوار رو به رو خیره شدم در حالی که سرم گیج میرفت و چشم هام قابلیت متمرکز شدن روی یه نقطه رو نداشتن و دائم از نقطه ای به ای دیگه سر میخوردن.
تلاشم رو میکردم حتی اگر نتیجه نمیداد. ادامه دادم و ادامه دادم و ادامه دادم.
پ.ن: در همون لحظه های اخر یکی از بچههامون با یه کیسه بستنی برگشت و حس کردم سوختگی های روز گرمی که گذرونده بودم اروم اروم خنک شدن.
شنیده بودم استادیه که سخت نمره میده. برای همین اول ترم با خودم قرار گذاشته بودم من اون کسی باشم که ازش 20 میگیره. توی یه درسش، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی ایرانی 2، موفق نشدم و 16 و نیم گرفتم چون از جهت روانی توی موقعیت خوبی نبودم اما اشکالی نداره، جاش چیز دیگه ای یاد گرفتم. توی اون یکی درس، تجزیه و تحلیل و نقد آثار تجسمی که خودم بیشتر دوستش داشتم و جذاب تر بود نمره کامل گرفتم. میشه گفت با معیار خودم موفق شدم.
چاپ دستی 2 هم 19 گرفتم که از انتظارم بالاتر بود، اما نمره اش برام اونقدری مهم نبود. چاپ اچینگ که آخرین کارمون بود رو اونقدر دوست داشتم که به همه چی می ارزید.
با این اوصاف، باید برم جشن بگیرم.
از اینکه بیان هم شبیه اینستاگرامه خوشم نمیاد. طرف میاد نظر میذاره یا وبلاگت رو دنبال میکنه فقط برای اینکه به چشم بیاد.
برای من مهم نیست. فقط جایی رو میخواستم که توش بنویسم. هرکس رو بخوام دنبال میکنم و هرکس رو نخوام نمیکنم. شما هم همینطور باشین. اگر دوست داشتین اینجا رو چک کنین اگر نه، مجبور نیستین.
ممنونم.
شنیده بودم استادیه که سخت نمره میده. برای همین اول ترم با خودم قرار گذاشته بودم من اون کسی باشم که ازش 20 میگیره. توی یه درسش، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی ایرانی 2، موفق نشدم و 16 و نیم گرفتم چون از جهت روانی توی موقعیت خوبی نبودم اما اشکالی نداره، جاش چیز دیگه ای یاد گرفتم. توی اون یکی درس، تجزیه و تحلیل و نقد آثار تجسمی که خودم بیشتر دوستش داشتم و جذاب تر بود نمره کامل گرفتم. میشه گفت با معیار خودم موفق شدم.
چاپ دستی 2 هم 19 شدم که از انتظارم بالاتر بود، اما نمره اش برام اونقدری مهم نبود. چاپ اچینگ، آخرین کارمون رو، اونقدر دوست داشتم که به همه چی می ارزید.
با این اوصاف، باید برم جشن بگیرم.
خب! میخوام بهتون بولت ژورنالم رو نشون بدم.
Bullet Journalچیه؟ یه دفتر/دفترچه اس در واقع. سر رسید ها رو یادتونه؟ توش کارهایی که باید توی روزهای مختلف انجام میدادید رو مینوشتید یا تولد ها و مراسم ها و غیره رو یادداشت می کردید. خب حالا این تصور رو منهدم کنید! بولت ژورنال هرچیزیه که میتونسته باشه! ترکیبی از تقویم، سررسید، اسکرپ بوک، دفتر نقاشی، دفتر یادداشت، دفتر خاطرات و . اس. ما برای همه اینا یه دفتر جدا داشتیم، اما دیگه نداریم، همه چیز توی یه دفتر همه فن حریف. مهم ترین ویژگیش اینه که خیلی شخصی سازی شده است. هرکس هرطوری که دلش میخواد و باهاش راحته می سازدش، برنامه میریزه و پرش میکنه. من این ویژگیش رو خیلی دوست دارم، احساس این رو میده که دارم به خودم نگاه میکنم. البته من دفترم رو خریدم، بعضی ها خودشون حتی دفتر رو میسازن یعتی کاغذهای مناسب رو به هم وصل میکنن و جلد میسازن و . . این برای من که برای هرچیزی یه دفترچه جدا داشتم و کلی خنزر پنزر برای استفاده، خیلی ایده ی قشنگی بود. البته هنوز فکرها و یادداشت هام رو توی یه دفترچه جدا می نویسم ولی شاید وقتی برگه های این بولت ژورنالم تموم شد، اینا رو هم توی دفتر جدید ادامه بدم و شاید بخش های جدیدی هم بهش اضافه کنم.
به نظرتون جالب بود؟ حالا توی پست های آینده ماه به ماه عکس هاش رو میذارم. من از اسفند سال پیش شروع کردم و بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم وقت گیر بود. اما همین قدر هم جذابیتش رو بیشتر کرده بود. به هرجهت برنامه ریختن هم فرایندی نیست که سریع تموم شه.
اگر عکس ها یه کم درست حسابی نیستن متاسفم. شرایط خیلی خوبی فراهم نبود ولی دلم میخواست زودتر باهاتون به اشتراک بذارم!
_______________________________خود دفتر و مقدمه اش_______________________________
خب، این هم عکس های فروردین و اردیبهشت.
_______________________فروردین_______________________
_______________________اردیبهشت_______________________
صفحه ی مربوط به روزها و برنامه ی روزانه ام تا خرداد شبیه به هم دیگه اس، برای همین دیگه نذاشتم.
اردیبهشت و خرداد هم به خاطر خیلی از دلایل، از جمله جمع کردن وسایلم برای اثاث کشی، Habit Tracker ندارن.
فکر میکنم و فکر میکنم و فکر میکنم و وقتی در نهایت یک جمله به ذهنم میرسه که بتونم به عنوان یه چیز جالب در خور شنیدن تلقی اش کنم، با گفتنش در دم احساس پشیمونی می کنم. تا قبل از گفتنش هم به نظر اونقدر قابل توجه نمیومد اما حتی بعد از گفتنش بیشتر حس میکنم که نباید می گفتم. یک عالمه جعبه توی ذهنم شناورن که تلاش میکنم یکی شون رو به چنگ بیارم و محتویانش رو تعریف کنم اما منصرف میشم. آیا اونها واقعا میخوان بهش گوش بدن؟ این خسته کننده نیست؟ بعدش چه فکری میکنن؟ دوست دارم من هم حرف بزنم و بهش گوش بدن اما. نگاهشون کن که چقدر خوب صحبت میکنن و بقیه هم جواب میدن. اون بار چیزی گفتم و اون وسط حرفم پرید بدون اینکه توجهی بهش بکنه. یا سرش رو برگردوند انگار نه انگار که من هم دارم بعد از بیست دقیقه کلنجار رفتن درباره چیزی جز معاشرت های روزانه صحبت می کنم. اصلا متوجه میشن دارم از چی صحبت میکنم؟ با همه ی اینها بعضی چیزها رو میگم و بعضی ها رو نمیگم و گاهی به نظر میرسه اصلا ایده های جذابی نبودند. شاید اونقدر برای چیزی تعریف کردن آدم جالبی نیستم. یا شاید هم این مسئله ها بیش از حد ساده ان. میتونم گوش بدم و بخندم. نمیدونم. احساس میکنم صدایی ندارم. فریاد میزنم ولی چیزی از حنجره ای که بهش چنگ میزنم بیرون نمیاد. دلم میخواد صدا داشته باشم. دوست دارم داستان تعریف کنم. اما حس سرخوردگی زودتر از هرچیزی سراغم میاد. حتی الان که میخوام این رو پست کنم. من همه رو ناامید میکنم. بذار بکنم! بیش تراز این نمیتونم نگهش دارم.
توی پست قبل یه چیزهایی درباره بولت ژورنال گفتم و جلد و مقدمه ی دفتر خودم رو نشونتون دادم. امروز صفحه های اسفند رو براتون میذارم.
روی عکس ها بزنید تا با کیفیتشون رو نمایش بده.
____________________________اسفند____________________________
اون قسمت New taste قرار بود غذاها و خوراکی های جدیدی که میخورم رو بنویسم توش به همراه نظرم نسبت بهشون و اسم کافه/رستورانش. درسته کمتر جایی رفتم ولی بازم هم به کل فراموش کردم نقشه این بود چیزهای جدید امتحان کنم نه همون قدیمی ها رو! برای همین هنوز خالیه.
ok. دستم درد گرفت. این شبکه های اجتماعی خیلی آسون کردن به اشتراک گذاشتن رو!
و بالاخره به صفحات آخر بولت ژورنالم رسیدیم.
چون تا 10 ام درگیر امتحانا بودم و 11 ام داشتم کارا رو راست و ریست میکردم و خود بولت ژورنال رو درست میکردم، تقویم تیرم از 12 ام شروع میشه.
___________________تیر___________________
حالا که همه ی این بولت ژورنال رو دیدین، بگین نظرتون چی بود؟ مشتاق شدین خودتون هم امتحان کنین؟
امروز دفترچه ای که در طول این یکسال فکرها و احساساتم رو توش مینوشتم، به صفحه آخر رسید. اندازه متوسط، شبیه یک نوار کاست، برای ضبط کردن صدای درونم.
براش نوشتم:
به نظر میاد که این یه خداحافظی باشه، اما نیست. چون من تموم نمیشم.
من ادامه دارم، توی هرچیزی که لمس کنم، بنویسم و بکِشم.
تو دوست خوبی بودی که دنیام رو باهاش به اشتراک گذاشتم. ممنونم.
یک بار هم به نرگس گفتم: اگر زمانی رسید که زندگیِ واقعیت مجازی1 برای مردم در دسترس قرار گرفت، احتمال میدم که از اولین نفرهایی باشم که امتحانش کنه و ازش بیرون نیاد. من هیچ وقت دنیا رو طوری که هست ندیدم، دست کم جایی باشم که بیشتر به دنیای درونی من نزدیک باشه.
نرگس هم جواب داد: مسئله ای نیست واقعا. مگه نه اینکه دنیا چیزیه که توی ذهن تو تعریف میشه؟
1. زندگی واقعیت مجازی مرحله ای خیلی جلو تر از عینک های واقعیت مجازیه. به این صورت که میخوابی و به یک کامپیوتر،دستگاه متصل میشی و کاملا وارد دنیای دیگه ای میشی. یک زندگی دیگه که از لحاظ فیزیکی وجود نداره و توی ذهنت اتفاق میفته، به شرطی که نیازهای روزانه بدنت به طور خودکار انجام بگیره و زنده موندن بدنت تضمین بشه تا وقتی که واقعا در دنیای مجازی بمیری. درواقع یک نظریه هم هست که توی فیلم ماتریکس میتونید به صورت آشکار ببینید. این نظریه میگه که ما در همین زمان هم به یک کامپیوتر بزرگ متصلیم و زندگی و هرچیزی که داریم، غیرواقعیه.
2. عنوان هم از گفته های نرگسه.
در جواب عاشق بارون درباره ی این پست:
آیا همچین چیزی هم وجود داره؟
با چیزی که گفتی به صورت کلی موافقم اما منظور دیگه ای داشتم.
میدونی، همه چیز قابل از دست دادنه. خانواده، خواهر، برادر، فرزند، همسر، عشق زندگیت، دوستانت، تحصیلت، شغل، خونه، پول، علاقمندی ها، تنفرها، احساسات، افکار، عقاید، اعتماد، عقل، عضوی از بدن، و در نهایت وقتی هم داری از این دنیا میری، جسمت. داشتم فکر میکردم آدم گاهی احساس میکنه روحش رو هم از دست داده اما بر اساس قوانین این جهان، روحت تنها چیزیه که باقی میمونه.
انسان ها فکر میکنن میتونن مالک چیزی باشن و اگر بگن چیزی غیرقابل از دست دادنه، دیگه اون چیز رو از دست نمیدن اما درواقع چیز غیر قایل از دست دادنی براشون وجود نداره.
و چقدر دلم میخواست همچین چیزی وجود داشت. وجودم برای داشتن چیزی که از دستش نده آرزومنده.
اتفاقی توی زیرنویس یک فیلمی که دیروز داشتم میدیدم بهش برخوردم. اونقدر برام عجیب بود که فیلم رو نگه داشتم و فقط 5 دقیقه بهش خیره شدم. بعد هم توی دفترم یادداشتش کردم و هنوز همینطور توی ذهنم چرخ میخوره. به انتهای جملهاش این رو اضافه کرده بود:
. غیر قابل از دست دادن.
زمانی که چیزی برای خوندن همراهم نیست یا نمیتونم به خاطر سردرد، چشم درد به گوشی نگاه کنم، شروع میکنم به خوندن هر چیزی که میبینم. تابلوهای مغازهها، تابلوهای راهنمایی رانندگی، پلاک ماشینها، بنرهای تبلیغاتی، رومه یا مجلهی بی ربطی که دم دستم باشه.
That's Okay
Sometimes we cry, sometimes we laugh
We expect things and get hurt
We flutter in exitement again and become dulled
Just do what your heart pleases
-Do Kyungsoo
توی مسیر تهران-فیروزکوه هوا کم کم رو به آبی رفت و خنک شد. شیشه های پنجره ها رو دادیم پایین. وقتی از زیر پل رد شدیم تا همراه با جاده ای که مثل مار روی کوه ها خزیده بود به سمت روستا بریم، هوا درجه به درجه سرد تر شد و آبی بعد غروب آسمون سمت سرمه ای و سیاه شب رفت. دست و سرم رو از پنجره بیرون میآوردم، باد خنک و بوی مرطوب سبزه ها رو روی پوستم لمس میکردم. سرم رو به حاشیه پنجره تکیه میدادم و به ماه نیمه و ستاره هایی خیره میشدم که دونه دونه توی طیف آبی-سیاه آسمون پیدا میشدن. توی جاده ای بالای کوه در حالی که دره کنارمون بود، تنها ماشین بودیم و به همین دلیل شال و کلاهم رو برداشتم تا باد لا موهام بپیچه و با هر بار سردتر شدن هوا کنار جاهایی که آب رد میشد، از خوشحالی و هیجان سمت درخت های سپیدار سر برافراشته تا بالای جاده جیغ میکشیدم. رها و رهاتر.
توی ماشین که نشستم، بابا رادیو رو روشن کرد. آهنگ بی کلام غمگینی ازش پخش شد. خیلی جالب بود که این چند دقیقه از زندگیم یه موسیقی متن داشت که به صورت تصادفی با بطن ماجرا خوب جور بود. حس کارکتری توی یک دنیای فانتزی رو داشتم، سوار یک قطار و خیره به اسمون پشت پنجره ی در حرکت. کارکتری که توی راهی قرار داره که انتهاش رو میدونه. در پایان باید با بهترین دوستش روبهرو بشه. دوستی که از همه بهش نزدیک تر بوده، زمان هایی کنار هم قدم برداشته و جنگیده بودن اما حالا باید مقابل هم قرار میگرفتن، به خاطر اعتقاداتشون. و در آخر، تنها یکی شون باقی میموند.
پ. ن: قضیه مربوط به 5شنبه اس. اصلا ماجرا اونطوری که فکرشو میکردم پیش نرفت.
به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، ت میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگهاشون به صورت نقطههایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای مکرری تا نزدیک پای من پیش میاد. دیوار پشتم از بین میره و روی سنگهای زیر پام سکندری میخورم اما نمیفتم. بدنم با وزش باد تاب میخوره و نگاهم روی ناپدید شدن اشیا. باد خنکه اما مرده است. ساعت بزرگ از سقف میفته و در حالی که عقربه هاش به تیک تاک بیرون از شیشه ادامه میدن، توی سفیدی محو میشه. کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم که صدایی از دور باعث میشه چشمهام رو باز کنم.
به دیوار رو به روی بلیط فروشی ایستگاه مترو قلهک تکیه دادم و منتظرم در حالی که همه چیز داره شکل دیگه ای به خودش میگیره. گیاه بزرگ توی گلدون وسط سالن بزرگ میشه، ت میخوره، زرد میشه و اروم اروم پودر میشه. پرچم های رنگی روی سقف با باد به جنبش میفتن، تیکه تیکه میشن و رنگهاشون به صورت نقطههایی رقصان در اطراف می چرخن. کاشی های قهوه ای سیاه کف مترو شروع به ترک خوردن میکنن و از پشتش شون فضایی سفید رو نشون میدن که سنگ ها رو میبلعه و به آهستگی با صدای مکرری تا نزدیک پای من پیش میاد. ساعت بزرگ از سقف میفته و در حالی که عقربه هاش به تیک تاک بیرون از شیشه ادامه میدن، توی سفیدی محو میشه. دیوار پشتم از بین میره و روی سنگهای زیر پام سکندری میخورم اما نمیفتم. بدنم با وزش باد تاب میخوره و نگاهم روی ناپدید شدن اشیا. باد خنکه اما مرده است. کم کم دارم هوشیاریم رو از دست میدم که صدایی از دور باعث میشه چشمهام رو باز کنم.
9 شهریور 1397 - روز سوم - رنگارنگ(رنگی)
کما. توی کما بودم. نمی دونستم که از کجا می دونم. چیزی حس نمی کردم. چیزی نمی دیدم. شتیده بودم وقتی کسی توی کما میره، به همراهانش میگن باهاش صحبتت کنن، اون می شنوه ولی نمیتونه جواب بده. اما من هیچی نمی شنیدم. تمام شبانه روز خواب بودم و توی خواب راه می رفتم. اون ها تلاش کردن تا من رو از توی کما بیرون بیارن، اما دست هاشون جای اینکه من رو بالا بکشن، بیشتر و بیشتر به سمت پایین هل میدادن. می گن اگر توی مرداب بیفتی، دست و پا زدن فقط فرو رفتنت رو سریع تر می کنه. من ساکت ایستاده بودم و تقلایی نمی کردم اما با سرعت بیشتری توی لجن فرو می رفتم. نمردم، شروع کردم به پوسیدن. نمردم و هرروز شاهدش بودم. "شبیه قاصدکی که توی مردابه."بهم گفته بود برام شبیه قاصدک توی مردابی. اما اون در آخر قاصدک رو آتش زد.
ادامه مطلب
8 شهریور 1397 - روز دوم - دیوار
یه قطره پایین میفته و دایره ای تیره روی خاک درست می کنه. سرم رو از روی زانوهام بلند می کنم و به رو به رو خیره می شم، جایی که خورشید بین خرابه ها فرو میره و توی خون خودش می سوزه. کسی برای خورشید گریه می کنه؟جوابی براش ندارم.
ادامه مطلب
در طی اثاث کشی، توی یه پوشه سه تا برگه از شهریور سال قبل پیدا کردم. با میکا قرار گذاشته بودیم هر روز، بر اساس یک کلمه/ترکیب از پیش تعیین شده، حداقل بیست خط بنویسیم و برای هم دیگه بفرستیم، بی هدف یا با هدف، خاطره، داستان یا دلنوشته. بعد از سه روز دیگه ادامه اش ندادیم و دلیلش رو به یاد نمیارم. نوشته های میکا رو ندارم، اما نتونستم برگه های خودم رو دور بریزم، از تنها چیزهاییه که سارای اون زمان رو یادم میاره. اینجا مینویسمشون تا فقط باقی بمونن.
7 شهریور 1397 - روز اول - طلوع خورشید
باز هم زودتر از زمانی که ساعتم رو کوک کرده بودم بیدار شدم. انگار یه طلسمی وجود داشت که اگر می خواستم زود بیدار شم، ساعتم از کار میفتاد و وقتی میتونستم بیشتر بخوابم، ذهنم تصمیم میگرفت زودتر فعالیتش رو شروع کنه. پس همونطور دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نه از اون خیره شدن هایی که به مفهوم چیزی پی می بری، از اون دسته که توی ذهنت ناسزا میگی.
ادامه مطلب
مثل این می مونه که دارم سقوط می کنم. از بالای آسمون یک دنیا شروع به افتادن می کنم و به زمین می خورم اما ازش رد می شم و دوباره از یک آسمون دیگه سقوط می کنم و به زمین برخورد می کنم و از یک دنیای دیگه شروع به افتادن می کنم و . . دنیاها ، مکان ها، زمان ها رد می شن اما سقوط همچنان ادامه داره.
ما هرگز نخواهیم دانست که چه زمانی در تیرگی دورانهای گذشته، انسان برای نخستین بار آواز خواند، رقصید، مجسمه ساخت و یا بر سنگ و دیوار نقاشی کرد، اما این را میدانیم که انسانی که نقاشی کرد، تیزبینتر و کنجکاوتر از انسانهای دیگر بود. هیچکس نمیتواند با اطمینان و قاطعیت بگوید که انسان اولیه شکارچی یا ابزار ساز و کشاورز بود، اما در هنرمند بودن او تردیدی نیست.
هنر نقد هنری - علی اصغر قره باغی
Love Crime
Oh, the skies tumbling from your eyes
So sublime, a chase to end all time
Seasons call and fall, from grace and uniform
Anatomical, metaphysical
Oh, the dye
A blood red setting sun
Rushing through my veins
Burning up my skin
I will survive, live and thrive
Win this daedly game
Love crime
Love crime
I will survive, live and thrive
I will survive
I will
ولی من از هیچکاری نکردن لذت میبرم. از نشستن و نگاه کردن. نگاه کردن و فکر کردن. نگاه کردن و کتاب خوندن. از دیدن لذت میبرم. از نشستن پشت پنجرهها و دیدن هرچی که از پشتشون میشه دید، هرچیزی که طبیعت و شهر نشونم میدن. وقتی توی اتوبوس میشینم و پنجرهها رو باز میکنم، کتاب روی پام میذارم و هر از گاه از بین خطوط سرم رو میگردونم تا تصاویر گذرا از کنارم رو نگاه کنم. خیلی وقتها آرامش رو اینطوری پیدا میکنم و تمام مدت لبخند میزنم.
صحنهی بدن سرد و بیجون باباکلاهی زیر چادر وسط خونه، به دست و پاهاش نگاه میکردم و نمیتونستم باور کنم چند روز پیش همین دست و پا رو با روغن ماساژ داده بودم، عمو که توی راهرو یک دفعه کنار دیوار سر خورد و زیر گریه زد، وقتی بابا رو دیدم و بغلش کردم و بدنش با هق هق بالا پایین میرفت، آواز سوگواری سوزداری که عمه به زبان گیلکی میخوند، بابا که تا حالا اینطوری گریه کردنش رو ندیده بودم و کاور رو باز میکرد تا بدن باباش رو توی کاور بذاره، وقتی که برانکارد رو از روی زمین بلند کردن و انگار چیزی از وجود همه کنده شد، عموها که گریه میکردن و جسد رو توی قبر میذاشتن، همه دست راستمون رو بالا گرفتیم تا شهادت بدیم، وقتی توی چند دقیقه خاک همهجا رو پر کرد و چیزی جز یه سنگ با شماره قطعه و ردیف باقی نمونده بود و دستهی بزرگی از پرندهها توی آبی آسمون چرخ میزدن.
رفتم روی سکوی جلوی اتوبوس BRT نشستم. به جاده و درختها و ماشینها نگاه کردم. آهنگ گوش دادم و چشمهای اشکیم گریه کردن. اما خاکستری غرق نشد.
روی پلهبرقی که به سمت پایین میرفت ایستادم. سقف بالا میومد و من پایین تر میرفتم. از سرم رد شد و توی سفیدی غرق شدم.
کنار خط زرد کنار مترو راه رفتم و مسیر رو تا درون تونل ادامه دادم. ادامه دادم و تاریکی غرقم کرد.
به این فکر میکنم که چطوری میتونم همهی اینها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم، به جواب نزدیک شده باشم.
خندیدن میکا، انگشتهای کوچیک حانه، موهای نرم نرگس، کتابخوندن سارا، انگشتر پری، گردنبند زهرا، موهای بنفش فاطمه، نگاه مریم، گیرهسرهای مدی و. . این فهرست ادامه داره. صداها توی ذهنم پخش میشن و تصاویر پشت سرهم از پیش چشمم عبور میکنن.
خنده و گریه.
پابیز تموم شد؟
چیزی نمونده.
الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پلههای اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درختها و ساختمونها رو توی این روز سرد آلوده نگاه میکنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخههای درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.
پنج شنبه - پنج دی 98
خوابی پر از کریستالهای آبی دید. هنگامی که چشمهایشرا باز کرد، کریستالها به میلیونها ذره شکستند و بدنش را زخمی کردند. خرده شیشهها آنقدر ریز و ظریف بودند که نتوانست از چشمها بیرونشان بیاورد. قلبش هم زخمی شد و ارام شروع به خون ریزی کرد، قطره قطره. حالا با هر نگاه، درد را میبیند و با هر قدم، کریستالها از قلبش سرازیر میشوند.
بهم گفتی راهی پیدا میکنی تا باهم از این هزارتو نجات پیدا کنیم. وقتی تنهایی ازش بیرون رفتی، من هم تمام راه اومده رو به مرکز هزارتو برگشتم. حالا همه هزارتو متعلق به منه و هرکسی که درونش قدم بگذاره، تا ابد بین پیچ و خمهاش رها میشه.
دیشب سریال A series of unfortunate events که از نتفلیکس پخش میشده رو تموم کردم. سریال از روی مجموعه کتابی با همین اسم، به نویسندگی لمونی اسنیکت ساخته شده. توی ایران با اسم ماجراهای ناگوار، بچه های بدشانس شناخته میشه. یه فیلم هم ازش ساختن که به اندازه ی سریال به کتاب وفادار نبوده. میخوام یه کم درباره این سریال/کتاب صحبت کنم. سعی کردم اسپویل خاصی نداشته باشه اما مطمئن نیستم.
ادامه مطلب
امروز یکسال از زمانی که وبلاگ زدم می گذره. هرچند، برای خودم انگار سه چهار ماهی بیشتر نگذشته. اینجا رو زده بودم که بیشتر بنویسم، که بیشتر حرف بزنم. اما همراه شد با اتفاق هایی که باعث شدن بیشتر و بیشتر سکوت کنم و برگشتم به دفترچه نویسیم. اینجا،نشونم میده واقعا زمان چقدر زود میگذره. بیشتر مینویسم، یا حداقل سعی می کنم بعضی نوشته هام رو جوری که خدارو خوش بیاد اینجا هم بذارم. نمیتونم بگم الان به چشم وبلاگ یکساله بهش نگاه میکنم چون نمیکنم. بیشتر شبیه اینه که یه دایره رو دور زده باشم و رسیده باشم به صفر تا یه دایره ی دیگه رو دور بزنم.
صبح ساعت شیش با صدای گوشی از خواب بیدار شدم. دلم نمی خواست بیشتر بخوابم، دلم می خواست برای یه مدت همینطور توی تاریکی توی تختم بمونم و کاری نکنم. اما صبحونه خوردم و اماده شدم. از اتاق رفته بودم بیرون که دوباره برگشتم و از توی کتابخونه ام یه کتاب با تگ آبی بیرون کشیدم. دم در بابا که تازه داشت چاییش رو هم می زد پرسید: "به این زودی؟" ساعت شیش و نیم بود. در حالی که بند کفشام رو میبستم جواب دادم: "آره، صبح ونک شلوغه و اتوبوس توی ترافیک گیر میکنه. زود نرم، به کلاسم نمی رسم." و دکمه ی اسانسور رو زدم.
اسمون سراسر خاکستری از ابر تازه داشت روشن میشد. هوا خیلی سرد بود اما دوست داشتم. تند تند حرکت می کردم و اینطوری بدنم گرم می شد. نزدیک مترو وقتی میخواستم از خیابون رد بشم، آقای پیری که کنارم بود بهم گفت: "مراقب باش." با اینکه ماشینی توی خیابون نبود. مترو خلوت بود و گرم، خیلی گرم. وقت نبود که کتاب بخونم، از قلهک تا حقانی سه ایستگاه بیشتر فاصله نیست، به لئو پیام دادم: امروز؟ و از مترو بیرون اومدم.
هوا روشن شده بود اما هنوز خاکستری بود. به موقع به اتوبوس می رسیدم، اما دوست داشتم مسیر بین مترو حقانی و ایستگاه رو بدوم. دوست داشتم بدوم، به پاهام دستور بدم که ادامه بدن، تندتر، از روی پله ها بپرم، نفس نفس بزنم و درد رو توی ریه هام حس کنم. طوری بدوم که انگار واقعا به اتوبوس نمی رسم و قراره بیست دقیقه توی سرما بشینم. دویدن از کارهاییه که بهم حس زنده بودن میده. قبل از اون، شنا کردنه. قسمتی از قلبم درد گرفت اما خندیدم. دویدن، Run، فعل مورد علاقه من نبود، فعل میکائیل بود. با هم می دویدیم.
سوار اتوبوس شدم و کتابم رو بیرون اوردم. ساعت هفت بود. زمان زیادی برای خوندن داشتم. خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت. کتاب رو ملودی بهم قرض داده بود و مثل باقی کتابهای نخونده ام، تگ آبی روش چسبونده بودم تا حساب کار کتابام دستم بیاد. اتوبوس زود حرکت کرد و منم شروع کردم به خوندن. وقتی سرمو بلند کردم که ببینم به کجا رسیدیم-توی ولیعصر بودیم-دیدم ذره های ریزی دارن توی هوا این طرف و اون طرف میرن. اول فکر کردم گرد و غباره، اما بعد متوجه شدم دونه های خیلی طریف برفن. لبخند روی لبم و شادی توی قلبم دو برابر شد. با خودم گفتم کاش لئو هم جایی باشه که برف رو ببینه.
وقتی اتویوس به میدون شیخ بهایی، آخر خط، رسید. کلاه هودی مشکیم رو کشیدم سرم و مثل احمق ها لبخند زدم و تا دم در شرقی دانشگاه دویدم. به پاهام نگاه کردم و به دونه های سفیدی که روی هودیم می نشست. ساعت هشت بود. با استاد مورد علاقه ام، تاریخ و زیبایی شناسی نقاشی غرب داشتم. لئو جواب داد: آره. من هم با حواس جمع به تاریخ پیشامسیحی گوش دادم و نوشتم.
زود از همکلاسی هام خداحافظی گرفتم و از کلاس پریدم بیرون. مقتعه ام رو برداشتم و شال و کلاه بره ام رو سرم کردم در حالی که توی ذهنم داشتم اخرین صحبت های استاد در مورد تفاوت کاتولیک و ارتدکس و پروتستان رو مرور می کردم. نمی خواستم به قرارم دیر برسم اما احتمالا می رسیدم. پیام دادم: ریلکس بیا، دیر می رسم. سریع جواب داد: منم همینطور. این بار از یه راه متفاوت رفتم تاتر شهر. معمولا تا پل مدیریت پیاده می رفتم و بعد BRT سوار می شدم تا ایستگاه آزادی. از اونجا با یه BRT دیگه می رفتم سمت انقلاب. اما این دفعه با تاکسی رفتم ونک و از اونجا BRT معین رو سوار شدم تا خود تاتر شهر. توی راه ادامه ی خاطرات سرخپوست رو خوندم.
پیام داد: خروجی 6. منم همونجا منتظرش ایستادم و در حالی که چهره ی غریبه ها رو نگاه می کردم تا پیداش کنم، به مفهوم انتظار فکر کردم. همونجا دیدمش. برف رو دیده بود. توی راهی که دنبال کافه ی مناسب بدون سیگار می گشتیم، بهش از انتظار گفتم. گفتم: "بهتره ادم یا کسی رو نشناسه، یا اگر میشناسه یه خوبش رو بشناسه که تلخی انتظار بهش بچسبه. هم ناراحتی که منتظری و هم توی دلت یه هیجان خاصی هست تا کسی رو ببینی که آدمِ توئه". گفت: "تاحالا اینطوری به انتظار فکر نکرده بودم." خب من زیاد فکر میکردم، وقت هایی که منتظر جواب ایمیل های کیتسونه دونو بودم.
با اینکه برچسب سیگار ممنوع دم در بود، ته مزه ی سیگار رو توی دهنم حس می کردم. نمی دونم چه ساعتی بود. کافه گرم بود و صدای موسیقی خیلی بلند. توی کاناپه ی کوتاه اونجا کنار هم فرو رفته بودیم و سعی می کردیم بدون توجه به جشن تولد کمی اون طرف تر، کتاب بخونیم در حالی که قهوه هامون اروم روی میز سرد می شدن.
- این واسه اینه که یه بخشی از وجودت عمیقا از من متنفره و می خواد بهم آسیب بزنه چون من قبلا بهت آسیب زدم. وقتی کنار منی رنج می بری ولی در عین حال اصلا تو شخصیتت نیست که به خاطر خودت بهم حمله کنی.
+ولی من ازت متنفر نیستم.
- شاید بهتره باشی.
میرای دیروز ازم پرسید که دنیات چه رنگیه؟ مطمئن نبودم. تک رنگ نبود، اما وسط دنیام وایساده بودم و نمی تونستم ببینم چه رنگیه. بهش گفتم طیف آبی-بنفش. جواب داد: پس به خاطر همینه که دنیات رو دوست دارم. دنیای من آبیه، به رنگ غم.
امروز وقتی داشتم با گوشی باتری خالی کرده و چتر رنگین کمونیم برای خودم زیر بارون این طرف اون طرف می گشتم، به این نتیجه رسیدم که دنیام آبی نبود، بنفش هم. دنیام سیاه بود. سفید بود. خاکستری بود.
دیشب چند دقیقه با بابا Video Call داشتیم. با اینکه ماسک نصف صورتش رو پوشونده بود، خستگی از همه جاش میبارید. خیلی پیش نمیومد بابا رو اینقدر خسته ببینی اما این چند روز داشتن فشارشون رو بیشتر می کردن و بابا هم قرار نبود روز به روز جوون تر بشه. گفت: "اینقدر دست هامون رو شستیم، خشک شدن. خیلی شلوغه. امروز دوتا مورد به احتمال قوی کرونایی داشتیم و یک راست فرستادیمشون تا تست بدن." نگرانش بودم، خیلی. مامان هم فکر می کرد اگر داد بزنه، صدا بیشتر میرسه اما در واقع مشکل از کندی اینترنت بابا بود. اصرار می کرد که "بسه دیگه بیا خونه." و من فکر کردم تازه اولشه، اوضاع از این بدتر بشه، چی میشه؟ بهم گفت: "مامانت گفته سرفه می کنی." گفتم: "چیزی نیست، همون حالتای آلرژی رو دارم." "فلان دارو می خوری؟" در حالی که سعی می کردم از کادر خارج شم، گفتم" "نه. " بعد هم سرسری اضافه کردم که از فردا می خورم. یه کم که گذشت، قطع کرد. احتمالا مریض بعدی اومده بود.
با سدریک سریال Peaky Blinders می بینم و بعد از هر سه قسمت میشینیم درباره اش گپ میزنیم. یک سکانسی توی قسمت دومِ فصل اول هست که خیلی برامون جالب بود. دوست داشتم مکالمه مون و توضبح سکانس رو اینجا بذارم. اسپویل نداره، سکانسی نیست که دونستنش به مسیر داستان ضربه بزنه.
ادامه مطلب
عصری که همه خواب بودن، در اتاقو بستم، چراغا رو خاموش کردم، رفتم روی تخت زیر پتو نشستم. نور سرد کمی از توی حیات خلوت میومد. مثل روتین هرروزم جیمیل رو باز کردم و بعد از حدود دو ماه دیدم ایمیل از طرف کیتسونه دارم. نمیدونم چی شد، ولی از همون بند اول ایمیل بغضم گرفت و بی صدا چندتا قطره از چشمام سر خورد. بعدش هدفون گذاشتم و پشت سر هم اهنگ گوش دادم. هری هم اومد اول کنار پام، بعد کنار پهلوم خوابید. دستمو گذاشتم روش و چشمامو بستم. همینجوری آهنگ گوش دادم و دراز کشیدم، نفس کشیدم و نرمی و گرمی زیر پوست دستم و سردی نور سفید کم روی چیزها رو حس کردم.
بابا بستری شد.
Slytherin Pride Day
امروز 21 مارس، روز افتخار اسلیترینیهاست. نکتهی قشنگی که وجود داره، اینه که با روز جهانی بیشهها و جنگلها همراه شده.
اگر دوست اسلیترینی دارید، بهش روزش رو تبریک بگید یا شروع کنید باهاش کل انداختن، خوش میگذره. ;)
Lupin III: The Castle of Cagliostro
لوپن و رفیقش های حرفهای ان، بعد از اینکه میفهمن پولهایی که از خزانهی کازینوی بزرگ یدن تقلبی بوده، با یه تعقیب و گریز مواجه میشن. دختری با لباس سفید در حال فرار از ماشینی پر از آدمهای مسلح. دختری که معلوم میشه یه راز بزرگ پشت خاندانی داره که خونشون توی رگهاشه، خاندانی باستانی با علامت کاپریکورن. شخصی که دنبال دختره اس، میخواد دختر رو تصاحب کنه و راز اون خاندان رو بفهمه، رازی که اونو به قدرت میرسونه. توی حکایت ها اومده که این خانواده گنج بزرگی رو پنهان کرده. اما لوپن تصمیم گرفته این بار کمی خوبی باشه و به کمک دختری بره که ربط به گذشتهاش داره.
داستان حالت موش و گربه داره. دائما لوپن توسط پلیس و کسی که میخواد دختر رو به دنبال میشه. با همون حرکت های بامزه و خلاف قوانین فیزیک که توی انیمیشنهای قدیمی میبینیم. مثل همه کارهای میازاکی(جیبلی)، تلفیقی از مدرنیته و صنعتگرایی با بافت قدیمی و افسانهها داریم و در کنار اونها سادگی و زیبایی طبیعت. داستان لوپن از روی یک سری مانگا به همین اسم ساخته شده.
20 روز با انیمه های میازاکی و استودیو جیبلی:
جمعه ~ لوپن سوم: قلعه کاگلیوسترو
شنبه ~ ناوسیکا از درهی باد
یکشنبه ~ لاپوتا قلعهای در آسمان
دوشنبه ~ همسایه من توتورو
سهشنبه ~ مدفن کرمهای شبتاب
چهارشنبه ~ سرویس تحویل کیکی
پنجشنبه ~ پورکو روسو
جمعه ~ پوم پوکو
شنبه ~ نجوای قلب
یکشنبه ~ شاهزاده مونونوکه
دوشنبه ~ شهر اشباح
سهشنبه ~ بازگشت گربه
چهارشنبه ~ قصر متحرک هاول
پنجشنبه ~ حکایت دریای زمین
جمعه ~ پونیو روی صخره کنار دریا
شنبه ~ دنیای اسرارآمیز آریتی
یکشنبه ~ برفراز تپه شقایق
دوشنبه ~ باد وزیدن گرفته
سهشنبه ~ داستان شاهزاده خانم کاگویا
چهارشنبه ~ وقتی مارنی آنجا بود
من این چالش رو قبلا هم انجام دادم توی
چنل. اما نتونستم تمومش کنم. امسال قصد دارم از اول تا بیستم فروردین یه مروری روش داشته باشم. شاید همه شون رو نبینم اما لیست رو تموم میکنم. توی
عدن هم لیست رو گذاشتم تا هرکس دوست داشت ببینه و اونجا دربارهاش گپ بزنیم. شما هم میتونین شرکت کنین. با کلش همراه بشین یا از هرجا خواستین شروع کنین. ;)
پ. ن: لیست به ترتیب تاریخ انتشاره.
توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده میشد. بند انگشتهام درد گرفته بود اما نمیتونستم از فشار روی اسلحهی دستم کم کنم، نمیتونستم ثانیهای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اونها میخورد و گاهی قطرههای درشت آب از فاصلهی زیاد روی ف زنگ زدهی ماشین آلات میافتاد و صدای بلندش توی محیط میپیچید. دو روز بود که نخوابیده بودم و تا چشمهام از صدای ممتد بارون گرم میشد، صدایی شبیه به شلیک گلوله توی گوشم زنگ میزد و هوشیار میشدم در صورتی که اونجا چیزی جز من مچاله شده و قطرات آب نبود.
Laputa Castle in the sky
توی افسانه ها از شهری اسم برده شده به اسم لاپوتا، شهری که توی آسمون معلقه. دختری به اسم شیتا، وارث گردنبندی با سنگ آبیه که راه رسیدن به قلعهی لاپوتا رو نشون میده. یک گروه به سرپرستی یه آدم خاص که ارتش رو هم با خودش داره و گروهی از های هوایی، دنبال اون گردنبند هستن تا به گنج توی لاپوتا برسن. دختر از دست اونها فرار میکنه و از آسمون پایین میوفته. گردنبند اون رو از افتادن حفظ میکنه اما بیهوش میشه و پسر بچه ای به اسم پازو که توی معدن کار میکنه، دختر رو به خونه میبره. پدر پازو یک عکاس و ماجراجو بوده که وقتی به اسمون پرواز کرده، وسط یک طوفان هوایی لاپوتا رو میبینه و ازش عکس میگیره. اما هیچ کدوم از مردم اون رو باور نمیکنن. پازو به خاطر رویای پدرش، پیدا کردن لاپوتا، دنبال شیتا میره و سعی میکنه فراریش بده. اما اونها توسط گروه خاص دستگیر میشن و شیتا باید وردی رو به یاد بیاره که راهنما رو فعال میکنه.
لاپوتا، جزیره ایه که به وسیله ی مغناطیس توی هوا معلقه و توی داستان های گالیور ازش یاد شده. اولین چیزی که به ذهنم میرسه، باغهای معلق بابل ئه. این تعلق خاطر میازاکی به بینالنهرین و سرزمین های اطراف واقعا ستودنیه. همونطور که اسم استودیو رو جیبلی گذاشتن، بادی که از سمت مدیترانه میوزه.
چیزهایی که توی این سه تا انیمه دیدم، کاملا اِلمانهای کارهای مشهورتر میازاکی رو دارن. شهر اشباح، مونونوکه و هاول. انگار که بخواد این المانهای فوق العاده رو با موسیقی متن خاص یکجا جمع کنه و توی داستان جدیدی ارائه بده تا کاملا بدرخشه.
Nausicaä of the Valley of the Wind
این انیمیشن برگزیدهی سازمان حفاظت محیط زیسته.
هزار سال از سقوط جامعهی صنعتی میگذره. سموم و الودگیهایی که انسانها ساختن، وارد جنگلها شد. ات جهش یافته شدن و درختها و گیاهان تغییر کردن. سم توی هوا جریان پیدا کرد و تمدن بشری کوچیک شد و به هرجایی که میتونست فرار کرد.
توی دهکدهای که به خاطر طبیعت خاصش از شیوع سم مصون مونده بود، دختری به اسم نااوشیکا هست. این دختر شاهزاده ی دهکده ی باده. نااوشیکا با همه فرق میکنه. اون جنگل سمی و ات رو درک میکنه و سعی میکنه به راز جنگل و سم ها پی ببره.
یک شب هواپیمای یه تمدن دیگه به اسم تولکی، در حال سوختن اونجا به کوه میخوره. مردم درون هواپیما میمیرن اما اتی که روی هواپیما بودن، سم رو توی دهکده پخش میکنن. و اونجا نطفهی خیلی بزرگی پیدا میکنن که تولکیها داشتن حمل میکردن. اون نطفهی یکی از هیولاهای جنگجوی هزار سال پیشه که زیر خاک مدفون شده بود. روز بعدش، توکلیها با هواپیماهای بزرگشون برای پس گرفتن جنگجو به دهکده حمله میکنن و شاهزاده رو گروگان میگیرن. اونها میخوان جنگلهارو به آتش بکشن.
از این داستان، میتونیم شاهد شروع موسیقی متن های فوقالعاده ی کارهای میازاکی باشیم. و نسبت به انیمیشن قلعه کاگلیوسترو، سطح گرافیک کار پیشرفت محسوسی کرده. این انیمه رو میازاکی از روی مانگایی که به همین نام منتشر کرده، ساخته.
یکی از چیزهایی که ساختههای میازاکی رو متمایز میکنن، اهمیت به دخترها و زنهای قدرتمنده.
خیلی سال پیش، زمانی که تازه تمدن های بشری داشت شکل میگرفت، زمانی که اولین مجسمه های گلی ساخته میشدن و مردم شکار می کردن و تازه به کشاورزی رو آورده بودن، زن سالاری و مادر سالاری وجود داشت. زن عنصر زایش، مادر زمین و طبیعت بود. به عنوان الهه پرستش میشد و برای همین مجسمههای گلی الههها از اون زمان به جا مونده. زن باارزش و قدرتمند بود. به زن ها ایمان داشتن به خاطر قدرت روحی و شخصیتشون. به خاطر ویژگی خاصی که میتونستن باهاش خلق کنن، زندگی ببخشن، متولد کنن، مثل طبیعت.
با پیشرفت علم، زن جایگاهش رو از دست داد و بشر فراموش کرد.
کارهای میازاکی، از عمق افسانهها و گذشتهی ما سر بر میارن. از عمق باور به زن ها و قدرت شون. اهمیت و ارزشی که دارن. کارهایی که فقط از دستهای اونها ساخته است، کارهایی که فقط از قلب و احساس اونها برمیاد. به همین خاطر متمایز و قابل ستایش ان.
Grave of the fireflies
زمان یکی از حملات هوایی به ژاپن طی جنگ جهانی دوم، سیتا و خواهر کوچکترش ستسوکو از مادرشون جدا میشن و به پناهگاه میرن. وقتی برمیگردن، شهر کاملا نابود شده. اونا به مدرسه که محل کمک رسانی شده میرن تا مادر رو پیدا کنن اما تمام بدن مادرشون سوخته و به سختی زندهاس. چیزی نمیگذره که مادره میمیره و همراه باقی جنازهها سوزونده میشه. سیتا تمام مدت ساکت میمونه و چیزی به خواهرش از این جریان نمیگه و حتی گریه نمیکنه. اونا به خونهی یکی از فامیلهاش توی یه شهر نزدیک میرن. اون خانم، بعد از اینکه میفهمه مادر مرده و از پدر هم خبری نیست، کم کم روی بد نشون بچهها میده. غذا براشون کم میکشه، دائم از لطفهاش میگه و سیتا رو سرزنش میکنه که به جنگ نمیره. سیتا کمی پول از حساب مادر توی بانک برمیداره و ش به یه پناهگاه خالی اون اطراف میرن. اونجا با وسایلی که از قبل داشتن و وسایل کمی که خریده، شرایط زندگی کردن رو میسازه. اما یه پناهگاه توی زمان جنگ، جای خوبی برای بچههای بیسرپرست که نمیتونن حتی غذا بن و مریض شدن نیست.
مدفن کرمهای شب تاب، یک گوشه از دردهای ناشی از جنگ رو نشون میده و شاید پر درد ترینش رو. اونقدر درد توش هست که احساس کنی از اندوه و خشم پر شدی. بمبهایی که مثل نقطههای قرمز یه کپه آتیش فرو میریزن و همه جا رو نابود میکنن، صدای آژیر که خبر از مرگ و لرزیدن بچهها میده، جسدهایی که هرجا دیده میشن، از صحنههای متداول این انیمه هستن.
اما اینا باعث این نمیشن که قلبتون فشرده بشه. سیتا به عنوان برادر بزرگتر همه جا ستسوکو رو به دوش میکشه. از همهی توانش برای راحت بودن اون استفاده میکنه، مجبور شده توی چند روز بزرگ بشه و نذاره این چیزی که دنیاش، شادیهاش، پدر مادرش رو ازش گرفته، ستسوکو رو هم ببلعه. اونها بچهان، و بچهها همیشه راهی برای شادی پیدا میکنن. سراسر انیمه، کنار پلانهای ناراحت کنندهاش، صدای خنده های یه دختر بچه میاد. دختری که الان تنها شادیش برادرشه و براش دیگه مهم نیست توی چه شرایطی باشه، اینکه با هم باشن رو به هر چیزی ترجیح میده. و چقدر این نحوهی دیده شدن دنیایی که توش وجود دارن از نگاه آدمهای بزرگ و بچهها متفاوته.
این انیمه رو از روی داستانی ساختن که نویسنده زندگی خودش رو شرح داده و این رو برای عذرخواهی از روح خواهرش که به خاطر سوتغذیه در طی جنگ مرده، نوشته.
My Neighbor Totoro
خانوادهی یک پروفسور به یه روستا نقل مکان میکنن. مادر خانواده مریض و توی بیمارستان بستریه و پدر با دوتا دخترای کوچیکش خونه رو آماده میکنن. نزدیک خونهی اونها یه جنگل خیلی بزرگ با یه درخت عظیم قرار داره. چی میشه اگه یه روز دختر کوچیکتر توی درختا گم بشه و اتفاقی روح باستانی نگهبان جنگل رو پیدا کنه؟
داستان درباره ی بازیگوشیهای دوتا دختربچه و نحوه ی آشنایی شون با روحهای نگهبان جنگله. سعی شده با ظرافت زاویه دید بچهها نسبت به روحها و نگرانی درباره بیماری مادرشون نشون داده بشه. همیشه جوری که بزرگترها به مسائل نگاه میکنن با بچهها فرق داشته و اینجا به خوبی دیده میشه. روند داستان، خیلی ساده و توی چند خط خلاصه میشه اما نحوه ی اجراش واقعا زیباست. پلان روستایی، شادابی و طبیعت، احترام به ارواح و نیروهای معنوی، همراه موسیقی متنی که چیزی رو زیر پوستتون پخش میکنه.
Pom Poko
سالها پیش، انسانها همراه طبیعت بودن و راها هم از غذای بیشتری که کنار انسانها بود، استفاده میکردن. تا اینکه انسانها رفتن و بنای ساختن شهری جدید بر پا شد. طی چند سال تپهای بزرگ نابود و تبدیل به خونههای مسی "شهر جدید" شد. ساخت و ساز ادامه داشت و جنگل رو میبلعید. در این بین، راها که محدودهی قلمروشون کوچیک و کوچیکتر شده بود، دو گروه شدن و بر سر غذا با هم جنگ پرداختن. تا اینکه را زنی که بسیار خردمند بود، جنگ رو متوقف کرد و راها رو متوجه این حقیقت کرد که اگر زودتر کاری نکنن، تا چند وقت دیگه چیزی از جنگل شون باقی نمیمونه که بخوان به خاطرش به جون هم دیگه بیفتن. راها دور هم جمع شدن و ریشسفیدها و بزرگترهای گروه با هم م کردن. تصمیم بر این شد که بر علیه انسانها و تخریب محیط زیست شون نقشه بکشند. اما قبل از اون، باید مهارتهای تغییر شکل شون رو پرورش میدادن و انسانها رو بیشتر میشناختن. چرا که طبق افسانهها، راها هم میتونستن مثل روباهها تغییر شکل بدن و توهمهایی ایجاد کنن. نقشهشون با برداشتن یه تلویزیون شروع شد!
حقیقت اینه که این کار خیلی متفاوت از باقی کارهای جیبلیه. کارگردانش ایسائو تاکاهاتا* ست که مدفن کرمهای شب تاب، همین دیروز، همسایهی من یاماداها رو هم کارگردانی کرده.
مثل خیلی کارهای دیگه جیبلی، دربارهی تخریب بی رویه محیط زیست توسط انسانهاست و سعی در ایجاد تعادل بین سنت و مدرنیتهست. اما با این تفاوت که قهرمان محور نیست و اتفاقات داستان به دست جمع راها اتفاق میفته.
کار تاثیرگذاری هست و در تعجبم که مثل بقیه کارهای جیبلی بازخورد نداشته.
* ایسائو تاکاهاتا، دوست و همکار میازاکیه که با هم دیگه ناوسیکا از دره باد رو ساختن و با پول فروشش، تونستن استودیوی جیبلی رو برپا کنن.
Porco Rosso
داستان دربارهی یه خلبان شجاع و ماهر هواپیمای دریاییه که به خاطر اتفاقی صورتش تبدیل به خوک شده. پورکو روسو که به معنی خوک قرمزه، تنها توی یه جزیره با هواپیمای قدیمیش زندگی میکنه و با توجه به درخواستی که ازش میشه، دستمزد میگیره. به خاطر نقش برآب کردن نقشه های های هوایی(دریایی)، اونا همیشه دنبالشن و یه خلبان آمریکایی رو اجیر میکنن تا شکارش کنه. پورکو شکست میخوره و مجبور میشه به میلان بره تا هواپیماش رو تعمیر کنه و این بار بتونه برنده بشه.
مثل همیشه، اینجا هم قدرت و مهارت زنها به خوبی ستایش میشه. بر خلاف میل پورکو که دائم دنبال تعمیرکارهای مرد میگشت، هواپیما توسط یه دختر نوجوون با استعداد طراحی و تمام مراحل سخت ساخت هواپیما توسط زنهای خانه دار انجام شد.
Kiki's delivery service
بین خانواده های جادوگر رسمه که وقتی دختر 13 سالش شد، یه شب که ماه کامله از خونه بره و توی یه شهر بدون جادوگر مستقر بشه و یک سال آموزش های جادوگری ببینه. کیکی هم همراه گربه ی سیاه سخنگوش، جی جی، سوار جاروی مادرش میشه و یه شهر جدید پیدا میکنه اما همون اول کار وجهه ی خودش رو خراب میکنه و میبینه مردم اونقدر ها هم که فکرشو میکرد مشتاق دیدن یه دختر بچه جادوگر سوار روی جارو نیستن. توی شهر سرگردون میشه تا اینکه یه خانم شیرینی پز رو میبینه که میخواد چیزی رو به دست مشتری برسونه. کیکی هم روی جاروش سوار میشه و زود اون رو میرسونه و برمیگرده. شیرینی پز هم خیلی از دختر خوشش میاد و برای تشکر کیکی رو میبره توی خونه اش و بعد از فهمیدن اوضاع، میگه یه اتاق خالی زیر شیروونی داره که دوست داره به کیکی قرض بده. فردای اون روز، کیکی تصمیم میگیره که یه سرویس تحویل بسته باز کنه!
این انیمه از روی داستانی به همین اسم ساخته شده.
امپرسیونیستها بر احساس آنیِ حاصل از تصویر شی بر شبکیه چشم تاکید کردند، و از این طریق به تعبیری تازه از دنیای مرئی دست یافتند. اینان، با نشاندن احساس بصری بر جای تصویر عینی، و با ثبت نمودهای گذرا به عوضِ باز نمایی چیزهای شناخته شده، نقاشی را به سمت تفسیر ذهنیِ نقشمایه - و در نتیجه، به سوی تقلیل اهمیت موضوع - سوق دادند. اینان، با تجزیه پدیدههای نورانی و تبدیل نور سفید به عناصر متشکلهی رنگینش، در راه دستیابی به "استقلال" رنگ و شکل گام نهادند. ولی، "امپرِسیون" یا ادراک شخصیِ نقاش، همانا احساس بصری او بود؛ و این امر، انگیزشی برونی را ایجاب میکرد. بنابراین، امپرسیونیست به رغم گسستن از مفهوم سنتیِ بازنمایی طبیعت، پیوندش را با طبیعت قطع نکرد. در وان گوگ، این احساس تمامی وجود نقاش را فرا گرفت؛ و هنرمند اکنون"در صدد نمایاندن چیزی که در برابر چشم داشت، نبود بلکه به طرزی اختیاری از رنگ بهره میجست تا بتواند خویشتن را بهتر بیان کند."
در جستوجوی زبان نو - رویین پاکباز
امروز 30 مارس، تولد ونگوگ عزیزه. بیاید با هم
زندگینامهاش رو بخونیم،
کارهاش رو نگاه کنیم و از امروز بدون نگرانی لذت ببریم.
اینکه امشب اَبَرماه داریم و من نمیتونم ببینمش، داره خفهام میکنه. اینکه این زمستون نتونستم حتی یک شب سیریوس رو ببینم، قلبم رو خراش میده. اینکه نمیتونم دستمو سمت همون چندتا صورت فلکیای که میشناختم دراز کنم و سرمای باد رو بین موهام حس کنم، باعث میشه خون بریزم.
گفتم: یه بار یه جا خوندم میگفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.
و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهد شد.
و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه.
حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم.
برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی.
توی
Pom Poko یه صحنه هست که را ها خودشون رو به پرنده های سفید تبدیل می کنن و توی آسمون آبی تیره ی شب پرواز می کنن. این چند وقت که توی خونه ام و فقط از پنجره می تونم مقدار محدودی از آسمون رو ببینم و پرنده های زیادی روی درخت گردوی جلو پنجره میشینن، با خودم فکر کردم که چقدر بیشتر از قبل دلم می خواد که پرنده می بودم. یا می تونستم مثل اونها، هر موقع دلم خواست تبدیل به پرنده بشم، از این پنجره روی شاخه ها بپرم و بعد به سمت آسمون پرواز کنم و محو شم.
وقتی داشتم به
آلبوم Self-Portrait سوهو گوش می دادم، دلم خواست با حس درونم و حس رنگی ای که بهم میداد، نقاشی کنم.
گفتم: یه بار یه جا خوندم میگفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.
و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد.
و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه.
حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم.
برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی.
اونقدر از اومدن آیندهی وحشتناکی که فکرشو میکردم ترسیده بودم که حال رو هم نابود کردم. وقتی حال نابود شد، حالا هرچقدر هم که جلو بری، گذشته نابود شده دنبالت میاد.
مردم چیزهای عجیبی دربارهام میگن. مسئله این نیست که فقط خودمو قبول دارم یا اعتماد به نفس ندارم، مسئله اینه که نمیتونم نه حرف خوب و نه حرف بدشون رو قبول کنم. انگار این ها تگهایی هستن که توی هوا شناور میمونن و با فاصله ازم قرار میگیرن.
همه چیز هستم و هیچی نیستم. تعریف ناشدنی.
اون روزی مامان رو مجبور کردم موهامو کوتاه کنه. اونقدر تحمل همین چند سانت بلند شدن و برخورد موهام به گردنم برام سخت شده بود که یک قدم با برداشتن ماشین و زدن همه شون فاصله داشتم. دوست دارم پشت سرم خالی باشه و وقتی دست میکشم، چیزی لای انگشتهام نمونه و جلوی موهام بلندتر باشه تا هرچند وقت یک بار بریزمشون توی صورتم و چشمهام رو بپوشونم. برای وقتهایی که دلم نمیخواد این دنیا رو ببینم. و انگار اگر من نتونم ببینمش، اونها هم نمیتونن منو ببینن.
وقتی به
Old me گوش میدم، حس می کنم از غروب گذشته و رنگ آبی روی همه چیز پاشیده، توی ماشینیم، تو داری رانندگی می کنی و منم سرمو از پنجره بردم بیرون.
Shout out to the old me
And everything he showed me
Glad you didn't listen when the world was trying to slow me
No one could control me
Left my lovers lonely
Had to fuck it up before I really got to know me
پ.ن: چرا قسمت صندوق بیان توی کروم باز نمیشه؟ هم با لپ تاپ هم با گوشی امتحان کردم.
سیستم ایده پردازی های من و لئو با هم دیگه جور در میان، نه همیشه ولی اغلب. می تونیم تا یه مدت طولانی در مورد یه ایده ی سخت و نامعمول صحبت کنیم و سعی کنیم به اجرا درش بیاریم حتی اگر تقریبا غیرممکن نباشه. درحالی که بالای صندلی ایستاده بودم و کتاب های کتابخونه رو دونه دونه نگاه می کردم، پیامک لئو رو خوندم. "همه ی انتخابای دراماتیکم از لیست خط خوردن. I hate life. " یه لحظه از تصور چهره اش خنده ام گرفت و فراموش کردم بالای صندلی وایسادم. حس هیجان خاصی زیر پوستم بود، کم، ولی وسوسه انگیز. موسیقی ای که توی گوشم پخش میشد هم حماسی بود. حس کردم بالای تختِ قدرت دنیا ایستادیم، همینقدر بداهه، هیجان انگیز و سست. در حالی که معلوم نیست نیم ساعت دیگه این ایده رو هم ناتموم کنار میندازیم یا شمشیر لیاقت رو روی شونه اش میذاریم؟
گفتم: یه بار یه جا خوندم میگفت اگر خوب نشی، به بقیه هم صدمه میزنی.و چند وقته دارم فکر میکنم خوب نخواهم شد. و اونوقت بقیه ای در کار نخواهد بود.
مِه: آه, How I found this to be true. و من خیلی میترسم از کل این پروسه. حس میکنم یه حلقه بی نهایته، صدمه زدن و صدمه خوردن، که هر چی عمیق تر بری بیرون اومدن ازش غیرممکن تره. Then again، شاید من هیچ وقت بیرون نیومدم. برای قدم برداشتن خسته نیستی؟ من فکر کنم انرژیش رو هم نداشته باشم حتی.
وقتی به
Old me گوش میدم، حس می کنم از غروب گذشته و رنگ آبی روی همه چیز پاشیده، توی ماشینیم، تو داری رانندگی می کنی و منم سرمو از پنجره بردم بیرون.
Shout out to the old me
And everything he showed me
Glad you didn't listen when the world was trying to slow me
No one could control me
Left my lovers lonely
Had to fuck it up before I really got to know me
شاید براتون جالب باشه که بدونید بعد از به صلیب کشیدن مسیح، یعنی 2000 سال پیش، اروپا تا 300 سال رنگ مسیحیت به خودش ندید. به دلیل مخالفت های حکومت روم با آیین خداپرستی که مغایر با بت پرستی و آیین های سنتی رومی ها بود، به علاوه ی تحریکات یهودی ها، مسیحیان دسته دسته تعقیب، شکنجه و اعدام می شدند. این شرایط، باعث شد که مومنان به خدا و مسیح، از ترس به زیرِ زمین فرار کنند. اون ها زیر شهرهاشون، دالان ها و راهروهایی کنده بودند و زیر زمین، توی بدترین شرایط ها زندگی می کردند. گاهی دیوار دالان ها رو طوری می ساختن که در صورت اینکه توسط گارد پیدا شدند، اونها رو خراب کنن و دسترسی به باقی دالان ها رو ببندند. به چنین شهرهای زیرزمینی ای، کاتاکومب Catacomb گفته میشه که به همون معنی دالان و شهری زیر شهره. کاتاکومب های مشهوری توی روم، پاریس و شهرهای مهم تر اروپا وجود دارن. جالب اینجاست که توی چنین شرایط سختی، زیر زمین، همراه با خاک و رطوبت و هوای کم و بوی بد(ناشی از قرار دادن اجساد این مومنان در راهرو یا لای دیوارها) و نور کم، نقاشی هایی روی دیوار و سقف های این کاتاکومب ها پیدا شده که نشون میده در هنگام عبادت و موعظه، هنرمندانی هم بودن که با کمترین امکانات، نقاشی هایی با مضامین دینی از عهد قدیم و داستان های ابراهیم و تصاویر مسیح یا مریم با کودکی روی دامنش می کشیدند. مسیح معمولا به صورتی چوپانی تصویر شده که گله ی گوسفند مانند انسان ها رو هدایت می کنه. تکنیک به کار رفته هم فرِسک بوده که نقاشی روی آهک تازه است. با وجود شرایط دشوار و وم به سریع نقاشی کردن، نقاشی ها به طرز ماهرانه ای طبیعی کشیده شدن و ویژگی های سنت هنر رومی دارن که نشون میده نقاشان مسیحی رومی هم در میان این مومنان بودن. اگرچه مضامین دینی بودن ولی گاهی دربین شون هم چیزهایی خرافی ناشی از سنت رومی دیده میشده.
این دوره توی تاریخ Pre-christian یا پیشامسیحی نام داره ولی درواقع سه قرن بعد از مسیح رو شامل میشه که میتونیم با نام بهتری، دوره صدرمسیحیت بهش اشاره کنیم. این زندگی مخفی مومنان خدا تا سال 325 میلادی ادامه پیدا میکنه که در اون زمان امپراطور روم، کنستانتین، خوابی میبینه و در طی جنگ هایی از نام مسیحیت استفاده می کنه و پیروز میشه و بعد از مدتی مسیحی میشه. بعد از این، مسیحیت به عنوان دین رسمی امپراطوری بزرگ روم شناخته میشه و بعد از سه قرن فرار و زندگی مخفی، مومنان از کاتاکومب ها بیرون میان و میتونن بدون ترس به عبادت و زندگی شون ادامه بدن.
روی عکس ها بزنید تا بزرگ بشن.
توی فاصله ی نیمه شب تا سحر، وقتی همه جا توی آبی-سیاه شب غرق شده، پنجره ها رو باز می کردم و همراه باد خنکی که برگ ها رو به خشش می انداخت و دستش رو به صورتم می کشید، کتاب کورالاین از نیل گیمن رو خوندم. و بعد از این همه مدت دیدن انیمیشن اش، توی سن 20 سالگی فهمیدم چه چیزهایی پشت خودش پنهان کرده که دوست دارم درباره شون یه مقدار صحبت کنم.
ادامه مطلب
من آزاد تر از تو بودم و نمیتونستی تحملش کنی.
.
یک سری وقتها نمیدونم چیزی که دارم میگم، فکر میکنم، احساس میکنم مال خودمه یا مال شخص دیگهای؟
.
با هربار صدای شکستن یه ظرف و دیدن خرد شدنش، چیزی هم بین ما میشکست. و بعد با خودت فکر میکردی این شکستگی اصلا قابل ترمیم هست؟
.
بعضی معذرت خواهی ها هم اینطوری اند که شخص نمیتونه تحمل کنه که به کسی به هر دلیلی اسیب زده و برای همین معذرت خواهی میکنه تا فقط وجدان خودش رو سرسری رها کنه و نذاره وجه اش پیش خودش خدشه دار بشه. نه به این خاطر که واقعا حس طرف مقابل رو درک میکنه و متاسفه.
به این فکر میکنم که قراره وقتی بزرگ تر شدم، ده سال دیگه، بیست سال دیگه، قراره شبیه پدر و مادرم باشم؟ قراره شبیه به کسایی باشم که می شناسم؟ قراره حقیقت رو قبول نکنم؟ ذهنم رو روی چیزهای جدید ببندم؟ به چیزها طور دیگه ای فکر نکنم؟ فکر کنم که فقط خودم درست میگم؟ که همیشه حق با منه و بقیه اشتباه می کنن؟ که کاملم و نیازی برای پیشرفت کردن شخصیتم ندارم؟ که جایی برای تغییر نداشته باشم، حتی اگر وما تغییری حاصل نشه اما فضاش وجود داشته باشه یا دنبالش باشم.؟ نگرانم. نگرانم چنین چیزی بشم. نگرانم دیگه "بهتر شدن" ای وجود نداشته باشه. نگرانم احساس کامل بودن بکنم و self improvement منتفی بشه.
خیلی وقت بود که با نگاه کردن، متوجه شدم خیلی از ویژگی هام تقسیمی از پدر و مادرم بودن. نیمی پدر، نیمی مادر. و بعد توی جز از کل هم بهش برخوردم. بگذریم از اینکه توی یه نیمه دیگه، ویژگی هایی هم وجود دارن که مختص خودم هستن و بهم ارث نرسیده یا از محیط تربیتی/الگویی کسب شون نکردم؛ مسئله اینه که از اون ویژگی هایی که بهم دادن، یک سری شون همون چیزهایی هستن که دوست ندارم، که توی خود اون افراد هم دوست شون ندارم و باهاشون مشکل دارم. و اذیت می کنن. و هنوز نتونستم رفع شون کنم.
یک موقع هایی حسین و مامان دعوا میکنن و یک ویژگی هم دیگه رو زیر سوال میبرن، و من نمیتونم بهشون بگم این ویژگی ای که ازش متنفرید و سرش دعوا می کنید درواقع توی جفت تون وجود داره.
.
گاهی اوقات خشم زیادی احساس می کنم. و میدونم مقدار زیادیش از نفرت درونیم سرچشمه میگیره. مسئله اینه که این خشم تونسته یه وقت هایی منو به جلو ببره. آتشش رو بیشتر کنم و ازش استفاده کنم؟ یا خاموشش کنم؟ نگرانم اگر بذارم منو با خودش ببره به جایی برسم که دیگه راه برگشتی ازش نیست.
.
چند وقت پیش داشتم دنبال چیزی می گشتم، پوشه نامه هات رو پیدا کردم. حقیقتا دردناک بود یک سری چیزها، ولی متوجه شدم این زخم های قدیمی دیگه نمیتونستن به اندازه ی قبل دردناک باشن. شروع کردم به کشیدن شخصیت های داستان هامون. و اونجا بود که متوجه شدم چقدر آرامش دارم، چیزی که توی این چند وقته نداشتم. آروم بودم، لبخند میزدم و اهمیتی نمیدادم که قراره چی بشه. اونجا بود که متوجه شدم گذشته ام برام تموم شده. از چند وقت پیش که بهت گفته بودم، سنگینیش کمتر شده بود ولی خودم با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام وزنش رو، تمام اشتباهاتم رو، همینطور با خودم حمل کنم تا مجازات بشم. اون لحظه ی خاص، دیگه سنگینی ای روی دوشم نبود. حس کردم میتونم "واقعا" به سمت آینده پیش برم.
فکر میکنم بچهی یکی از طبقات با یه کلاغ دوست شده. هرروز حدودای 10 تا 2 ظهر صداش توی محوطهی حیاط خلوت میپیچه که صدا میکنه: زاغی؟ زااغیی؟ زاغی؟
.
وقتی که رها میشم، وقتی که دست از هر کاری بر میدارم، وقتایی که بارون میاد و سهمم ازش تق تق بلند روی سقف حیاط خلوته که نمیذاره بخوابم، وقتی نمیتونم برم بیرون، وقتی نمیتونم آسمون رو ببینم، ذهنم تصاویری از خونه ی قبلی مون برام میاره(پنجره های بزرگی که دو طرف خونه بودن) و یا منو توی هَویر(روستامون-توی فیروزکوه) میذاره. و حقیقت اینکه اینقدر دلم برای هویر رفتن تنگ شده که وقتی برم، یک ماه اونجا میمونم. اگر اینترنت و وضع آنتن دهیش درست بود، حتی بیشتر میموندم. شرایطش نیست که بریم و چشم به راه تابستونم تا شاید اوضاع بهتر بشه. دلم میخواد برم خودمو توی طبیعت رها کنم. توی صدای برگ ها وقتی باد میوزه و حس میکنی نیروی نادیدنی عظیمی اونجا هست، پاهامو توی آب سرد رودخونه بذارم و تا سِر نشده بیرون نیام، برم زیر درخت ها، کنار آبِ ماهی ها کتاب بخونم، پیاده تا چمن دا برم و عصرها تا بالای قلعه پِشت بدوم و شب ها توی تاریکی قیرمانند به انتظار ستاره ها بشینم و ازشون عکس بگیرم. این بهار که کیتسونه از درخت ساکورا عکس گذاشت و نوشت، به این فکر کردم که ما هم توی باغ مون گیلاس و البالو داریم. ولی هیچ وقت نشده توی اون وقت سال(زمستون که هیچ وقت) اونجا باشیم تا شکوفه ها رو ببینیم، به بابا گفتم و جواب داد که هوا خیلی سرده این موقع سال و عکسی از دریاچه نشون داد که یخ زده بود؛ به این فکر کردم که دریاچه یخ زده و نمیشه رفت دیدش؟ این دنیا داره خیلی بیهوده میشه. و حقیقت اینه که اونجا توی فصل های سرد سال، زندگی خیلی سخته. هنوز گازکشی نشده و آب لوله ها هم یخ میبنده. تعداد خیلی کمی از افراد بومی زمستون اونجا میمونن.
با هری روی کابینت پشت پنجره نشسته بودیم. اسمون ابی تمیز بود و ابرهای سفید با سرعت از راست به چپ حرکت میکردن. گردههای سفید لای برگهای پهن گردو میپیچیدن. پرندهای میخوند و صداش از بین شاخههای کاج روبهرو میومد.
چند روز پیش بعد از دو ساعت تلاش کردن، رها کردن و ادامه دادن، اولین اژدهای اوریگامیم رو ساختم. من رو یاد اسماگ(Smug) اژدهای توی داستان
هابیت(The hobbit) میندازه، منتها از نوع سردش.
I AM ICE! I AM DEATH!
توی این مدت اوریگامی های جدیدی یاد گرفتم. دوست دارم باز هم بسازم، کاغذهایی که دارم طرح های قشنگی دارن و خود مراحل تا کردن کاغذ آرامش بخشه. یاد زمانی افتادم که کم کم 100 تا درنا* درست کردم و هرکدوم رو به یکی میدادم تا ازم یادگاری داشته باشه.
*یه باور قدیمی ژاپنی هست که میگه اگر 1000 تا درنا درست کنی، خدا آرزوت رو برآورده میکنه. من اون موقع به اشتباه فکر می کردم 100 تاست(الان حتی آرزوم رو فراموش کردم.). در این زمینه میتونید داستان
ساداکو رو بخونید.
به این فکر میکنم که قراره وقتی بزرگ تر شدم، ده سال دیگه، بیست سال دیگه، قراره شبیه پدر و مادرم باشم؟ قراره شبیه به کسایی باشم که می شناسم؟ قراره حقیقت رو قبول نکنم؟ ذهنم رو روی چیزهای جدید ببندم؟ به چیزها طور دیگه ای فکر نکنم؟ فکر کنم که فقط خودم درست میگم؟ که همیشه حق با منه و بقیه اشتباه می کنن؟ که کاملم و نیازی برای پیشرفت کردن شخصیتم ندارم؟ که جایی برای تغییر نداشته باشم، حتی اگر وما تغییری حاصل نشه اما فضاش وجود داشته باشه یا دنبالش باشم.؟ نگرانم. نگرانم چنین چیزی بشم. نگرانم دیگه "بهتر شدن" ای وجود نداشته باشه. نگرانم احساس کامل بودن بکنم و self improvement منتفی بشه.
خیلی وقت بود که با نگاه کردن، متوجه شدم خیلی از ویژگی هام تقسیمی از پدر و مادرم بودن. نیمی پدر، نیمی مادر. و بعد توی جز از کل هم بهش برخوردم. بگذریم از اینکه توی یه نیمه دیگه، ویژگی هایی هم وجود دارن که مختص خودم هستن و بهم ارث نرسیده یا از محیط تربیتی/الگویی کسب شون نکردم؛ مسئله اینه که از اون ویژگی هایی که بهم دادن، یک سری شون همون چیزهایی هستن که دوست ندارم، که توی خود اون افراد هم دوست شون ندارم و باهاشون مشکل دارم. و اذیت می کنن. و هنوز نتونستم رفع شون کنم.
یک موقع هایی حسین و مامان دعوا میکنن و یک ویژگی هم دیگه رو زیر سوال میبرن، و من نمیتونم بهشون بگم این ویژگی ای که ازش متنفرید و سرش دعوا می کنید درواقع توی هردوتون وجود داره.
.
گاهی اوقات خشم زیادی احساس می کنم. و میدونم مقدار زیادیش از نفرت درونیم سرچشمه میگیره. مسئله اینه که این خشم تونسته یه وقت هایی منو به جلو ببره. آتشش رو بیشتر کنم و ازش استفاده کنم؟ یا خاموشش کنم؟ نگرانم اگر بذارم منو با خودش ببره به جایی برسم که دیگه راه برگشتی ازش نیست.
.
چند وقت پیش داشتم دنبال چیزی می گشتم، پوشه نامه هات رو پیدا کردم. حقیقتا دردناک بود یک سری چیزها، ولی متوجه شدم این زخم های قدیمی دیگه نمیتونستن به اندازه ی قبل دردناک باشن. شروع کردم به کشیدن شخصیت های داستان هامون. و اونجا بود که متوجه شدم چقدر آرامش دارم، چیزی که توی این چند وقته نداشتم. آروم بودم، لبخند میزدم و اهمیتی نمیدادم که قراره چی بشه. اونجا بود که متوجه شدم گذشته ام برام تموم شده. از چند وقت پیش که بهت گفته بودم، سنگینیش کمتر شده بود ولی خودم با خودم قرار گذاشته بودم تا تمام وزنش رو، تمام اشتباهاتم رو، همینطور با خودم حمل کنم تا مجازات بشم. اون لحظه ی خاص، دیگه سنگینی ای روی دوشم نبود. حس کردم میتونم "واقعا" به سمت آینده پیش برم.
عجب اوضاعیه. دستم رو زدم زیر چونه و همینطوری خیرهام به صفحه مانیتور. تا یه مدرک برای اثبات فرضیه مقالهام پیدا میکنم و کیفور میشم، پشت بندش یه مقاله دیگه میخونم که مدرک عزیزم رو میفرسته قاطی زبالهها، یا دست کم با پرستیژ آکادمیک میگه: مدارک کافی برای اثبات این مطلب وجود ندارد.» متشکرم! چطور مراتب سپاسگزاریم رو به جا بیارم؟ اصلا مدارک کافی برای اثبات من هم وجود ندارد. چه کسی میگه من هستم؟ خیر، نیستم. من شبحی هستم گم شده در پیشاتاریخ، نشسته روی نا-خرابههای تمدنهای نوظهور، خیره به ستارههای شب، در حال داستانگویی از اتفاقاتی که در آسمان میافته و در زمین بازتاب میشه.
* آنو، اِئا، اِنلیل سه خدا بودن که به سه قسمت آسمان شب بابلیها حکمرانی میکردن و به دلایل نامعلومی تخت آسمانی هر کدوم توی قلمروی اون یکی بود.
درباره این سایت