37

توی مهِ تاریک و روشن صبح، سایه ای رو دیدم که به سمت من میومد. 

یه گرگ بود.

از لای دندون‌هاش خون می چکید.

اروم و خیره به چشم هام جلو اومد.

خم شد و یه قلب خونی جلوی پای من گذاشت.

با سرعت برگشت.

وقتی خیلی دور شد، ایستاد، به من نگاه کرد و دوباره رفت تا محو شد. 

هنوز نگاه گرگ توی ذهنم بود. 

به قلب نگاه کردم.

اون گرگ کی بود؟

و این قلب برای کیه؟

خم شدم و قلب رو برداشتم.

متوجه دست‌های زخمی و کثیفم شدم. 

از پیرهن نازک سفیدم خون قطره قطره روی زمین می‌چکید. 

سوراخ سیاهی درست اندازه‌ی قلب توی سینه ام بود.

من مرده بودم. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها