40

ساعت پنج و ده دقیقه صبح.

ابرها خاکستری و آسمان در طیفی از آبی بود. پرنده ای آوازش را شروع کرد و بعد با صدای تق، نارنجی تیرهای چراغ کوچه خاموش شدند. چشمانم مرا فریب می‌دادند و احجام جلوی چشمم را بالا و پایین می‌بردند. نسیم خنکی به صورتم می‌خورد و آرام مرا به جلو و عقب تاب میداد. کمی دیگر آنجا می‌ایستادم تعادلم را از دست میدادم. خواب ذهنم را ربوده بود. نتوانستم طلوع را در آن رنگ زرد روشن پشت تپه ها ببینم. ناچار به اتاقم برگشتم و روحم را همانجا کنار پنجره باقی گذاشتم. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها